find you 35

1.8K 254 75
                                    

Jimin

با کوکی نقشمون رو کشیدیم ، قرار بود کوک شوگا رو زیر نظر بگیره و ساعت های ورود و خروج از خونه رو بهم بگه ....
منم که حواسم به پیام های شوگا بود و از این طرف هم به دیدار وونهو می خواستم برم که به احتمال زیاد اون هم یچیز هایی بدونه .

بعد از رفتن کوک به آشپز خونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم ، سر درد گرفته بودم و ذهنم به شدت درگیر بود ، باید پیداش میکردم ، باید از می‌پرسیدم چرا ؟؟
بعد از خوردن آب و قرص سردرد به سمت اتاق تام رفتم
در زدم، اما هیچ صدایی نمیومد
آروم گوشه در رو باز کردم و نگاهی به داخل انداختم ، روی تخت زیر پتو خوابیده بود جوری که اصلا دیده نمیشد .
مطعمن بودم بیداره و باهام قهر کرده

جیم : تام؟ بیداری پسرم ؟

..........

داخل رفتم و روی تخت کنارش نشستم

جیم: تام من معذرت می خوام ، اونموقع اصلا حال خوبی نداشتم

با صدای لرزونی جواب داد : تو بابای بدی هستی

ناراحت شدم اونم خیلی سرم رو پایین انداختم و یاد حرف مادرم افتادم ، وقتی که باهاش دعوا میکردم بهم میگفت وقتی والدین به بچشون حرف بد میزنن ، بچه زیاد به خودش نمی گیره، اما اگه بچه حرف بدی بزنه حتی اگه فحش هم نباشه پدر و مادر ناراحت میشن ....
درست میگفت

جیم : متاسفم که نمیتونم برات پدر کاملی باشم

پتو رو از روی صورتش کشید، حس کردم قلبم از زدن واستاد
چشم های خوشگلش قرمز شده بودن و داشت گریه میکرد
به خودم کلی فحش دادم که باعث اون اشک های پاک من بودم ...

تام : می خوام برم‌ پیش اون یکی بابا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


تام : می خوام برم‌ پیش اون یکی بابا

با یاد وی اخم کردم
جیم : نه اون کار داره

تام : چرا نمیاد ؟

جیم: نمیدونم

همون لحظه برام پیامی اومد
که صفحه گوشیم روشن و عکس خودم و وی به نمایش در اومد . تام خم شد و به گوشیم نگا کرد
تام : عه بابا تو کنار اون مرده چیکار میکنی ؟

جیم : کدوم مرد ، این که کنارمه پدرته ( بعد کمی مکث گفتم )وی

تام :بابا وی همون مردست که چند بار تو مهد باهام حرف زده

find you Where stories live. Discover now