find you 19

2.9K 365 84
                                    

Jimin

خیابون ها خلوت بود و این باعث میشد بیشتر استرس بگیرم.  برای رفتن به هتل باید از یه کوچه رد میشدم وارد کوچه که شدم ، دیدم فردی داره از رو به رو میاد دقت نکردم و ادامه دادم .
خواستم از کنار مرد رد شم که من رو به دیوار پشت سرم کوبند : اوووو ببین چه هلویی اینجاست

جیم : ولم کن ببینم مرتیکه
چاقو و از جیبش در آورد

_:انگاری باید به حرف های من گوش کنی

جیم : من پولی ندارم که بهت بدم بس ولم کن

_: من هم ازت پول نمی خوام که
سر تا پامو یه نگاه خیلی چندش انداخت که انگار گرسنه بود .

_:ناله کردنات زیر خودم رو ترجیح میدم
با حرفی که زد کلا از فرارم پشیمون شدم  
که یهو یه مشت تو صورت مرد کوبیده شد ، انقدر محکم که زمین افتاد ، به کسی که اون مشت رو زده بود نگا کردم که قلبم ریخت .....
_:هی مرتیکه تو دیگه کدوم خری هستی؟

وی: همون خری که به دارایی هاش می خواستی دس درازی کنی ....
اصلحش رو در آورد و سمت اون مرد گرفت
_:خواهش میکنم من نمیدونستم

با یه نیش خند ماشه رو کشید ، نمیدونستم از بودنش خوشحال باشم یا بترسم .
چشم های پر از خونشو به سمتم گرفت
هیچ حرکتی نمی‌کردم در حد چی ترسیده بودم
برگشت و سوار ماشین شد : تا یه گوله تو مغز توهم خالی نکردم سوار شو
کل جمله رو جوری بلند گف که تام بلند شد ، سوار ماشین شدم .
با سرعت زیاد رانندگی میکرد ولی در توان این نبودم که حرفی بزنم و فقط از خدا می خواستم که منو نکشه ، میدونستم می خواد تو ماشین حرف بزنه ولی بخاطر تام چیزی نمی گفت.

V

انقدر عصبی بودم که نمیتونستم توصیف کنم ، خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا یه مشت توی صورتش خالی نکنم .
توی راه به کوکی زنگ زدم : پیداش کردم میتونید برید خونه بهتون خبر میدم .
بخاطر این جقله مهمونی دوستانم هم بهم خورده بود .
نگاهی بهش انداختم ، سرش رو پایین انداخته بود و تام رو محکم بغل کرده بود .
لعنت بهت پارک که کاری میکنی باهات بد رفتار کنم .
به خونه رسیدم پیاده شدیم و سوئیچ رو به نگهبان دادم
بعدا کارم با این بی عرضه هام زیاده .
وارد شدم ، داشت پشت سرم بدون حرف میومد انگار خودش هم می دونست اگه حرف بزنه فقط بیشتر عصبی میشم .
وی: لی چانگ .......
سریع از آشپز خونه به سمتم اومد : بله قربان

وی: تام رو ازش بگیر و ببر اتاق
اون هم تام از جیمین گرفت و به اتاقش برد .....
له سمت اتاقم حرکت کردم که دیدم همونجا مونده برگشتم و نگاهی پر از اخم تحویلش دادم که راه افتاد .
در اتاق رو با لگد باز کردم ، پشت سر من داخل شد .
سمتش برگشتم و نزدیک رفتم ، ترس رو میشد از رفتارش متوجه شد  .
یه کشیده محکم بهش زدم که زمین افتاد داد زدم : بس به این جرات رسیدی که فرار کنی؟؟؟
من بهت گفته بودم که برای منی .... فقط ....برای من ولی تو انگار نفهمیدی.
سرش رو با دستم بالا گرفتم و فاک چشم هاش پر شده بود و جای انگشت هام رو صورت سفیدش بود ...

find you Where stories live. Discover now