find you 5

2.8K 416 35
                                    

Jimin

بعد ده دقیقه پاشد که بره اینجور نمیشد باید حالشو میگرفتم سمتش رفتم : هی آقا
سمتم برگشت و نگاهم کرد ادامه دادم: از این به بعد سفارشی جز منوی ما داشتید به کافه روبه روی ساختمان سر بزنید شاید بتونن بهتون رسیدگی کنن ...
تمام مدت به زمین نگا میکردم سرم رو آوردم بالا که با دو تا چشم قرمز رو به رو شدم سریع از کنارش رد شدم و رفتم پشت میز و مشغول کار شدم یه نگاهی به کافه کردم نبودش. حقش بود باید بدتر از این خرابش میکردم والا فکر کرده کیه؟؟ مرتیکه گوزو (دور از پسر گلم )

V

با عصبانیت از اون کافه در اومدم بیرون اون جوجه رنگی با خودش چی فکر کرده بود ، پوزخند زدم خیلی احمق بود که منو نمیشناخت ولی عروسک خوبی برا یه شب بود .
از آسانسور پیاده شدم و وارد سالن شدم همه بادیگارد ها تعظیم کوتاهی میکردن روبه روی در مخملی ایستادم و در با زنگی که زدم باز شد .
_: هی مرد چه خبر
کوکی با روی خندون سمتم اومد باید اعتراف میکردم که دلم براش تنگ شده بود ،محکم همو بغل کردیم
+:می بینم که به مشکل برخوردید و شروع کردم به خندیدن
_: اوهوم البته زیاد نگران کننده نیس آدم های شوگا دارن دنبالش میگردن
+: بقیه کجان ؟
_:هوسوک و شوگا کار داشتن و به خارج از شهر رفتن ، بیا بشین سرپا نمون
رو یکی از صندلی ها نشستم و کوک هم جلو روم نشست
+:خب ؟ چه کاری از دس من بر میاد کوکی؟
_: اصلا نیاز نی تو کاری کنی فقط خواستم خبر بدم خودت بهم گفتی حتی کوچیک ترین چیز اتفاق افتاد بهت گزارش بدم
+:میتونستی از پشت تلفن هم بگیا
_: وای خدای من تو انقدر سرت شلوغه که فقط میتونم با این بهونه ها ببینمت
ریز خندیدم و بعد به حالت همیشگیم برگشتم : دیگه چخبر ؟
_: یکم هم باز با شوگا بحث کردم اعصاب ندارم
+: زیاد درگیرش نشو اون میتونه مشکلاتشو حل کنه
_:اوهوم چیزی میخوری ؟

+: نه نمی خواد تازه از کافه طبقه پایین اومدم پوزخند زدم میبینم که بعضی از ادمات هنوز منو نمی شناسن.
_: شوخی نکن امکان ندا.... اها شروع کرد به خندیدن اون رو میگی اون همون پسر پارک مین هو عه همون که الان درگیر اونیم

+:اوممم چه جالب
_: اوهوم
+:چخبر از تو ؟
_:باز با شوگا بحث کردم ،اعصابم خورده
+: میدونی که از این کارا هاش قصدی نداره زیاد روش زوم نکن
_: اوکی
بعد چند دقیقه بلند شدم و از کوکی خدافظی کردم و سوار آسانسور شدم از قصد طبقه دوم پیاده شدم تا از جلوی کافه اون جوجه رنگی زبون دراز رو ببینم ...
سخت مشغول کار بود ، بعد پنج دقیقه دید زدنش از اونجا رفتم در حال سوار شدن توی ماشین بودم که زیر لب گفتم : بدم نمیاد یکم باهم بازی کنیم آقای پارک جیمین

Jimin

یکم بعد سهون اومد سمتش رفتم و طلبکارانه گفتم : کجا بودی پس تو ؟
با تعجب نگا کرد : مشتری انقدر زیاد بود؟
_: نخیرم فکر نمی کردم همچین مشتری های احمقی داشته باشی
+: بگو ببینم چی شده ؟
نشستم قشنگ براش توضیح دادم
: حتما یکبار دیگه میاد اینبار اومد نشونم بده تا خودم ادمش کنم
_:باشه سهون جونم
خندید : پاشو پاشو که دیگه الان که مشتری ها بریزن سرمون
بلند شدیم راست هم میگفت یه ربع بعد تو کافه جا برا نشستن نبود هردو مون سخت در حال کار کردن بودیم بعضی وقتا حس میکردم یکی داره نگاه هم میکنه ولی با کار هایی که سرم ریخته بود نمی تونستم دقت کنم که کیه
بعد یه دوساعت کار هر دومون عین جنازه ها یه گوشه از کافه وا رفته بودیم : وای خدای من پاره شدم رسما
+: خسته نباشی تو نبودی نمیدونستم چطور میتونستم از پس اینا بر بیام
_:راستی مگه قبل من کسی کمکت نمیکرد ؟
+: چرا بود ولی به دلیل دردسر درست کردنش کشتنش
باحرفی که زد احساس کردم شلوارم خیس شد ، خدای من چقدر حساسن دیگه باید خیلی حواسم به زبونم باشه .

بعد تمیز کاری از سهون خداحافظی کردم دیگه کم پیش میومد جین هیونگ رو ببینم ولی بعضی وقتا برا دیدنم به کافه میومد با بودن اون و سهون احساس تنهایی نمیکنم البته با وجود این همه کار هم نمیشه اصلا احساس تنهایی کرد . به سمت ویلای پشت ساختمون حرکت کردم وارد که شدم سه نفر داخل حال بودن که داشتن تلویزیون میدیدن سلام دادم و سمت اتاق رفتم لباس هام رو از تنم کندم و به حموم رفتم الان تنها چیزی که میتونست ارومم کنه یه حموم سرپایی بود همش ذهنم در گیر اون مرد توی کافه میشد که پیشنهاد احمقانه بهم داد به خودم اعتراف کردم که اگه شماره میداد شاید یه فکری میکردم اما واقعا مثل گوزوها رفتار کرد.
بیرون اومدم و یه تیشرت طوسی با شلوار گشاد مشکی پوشیدم اصلا احساس گرسنگی نمی کردم بس همون طور با معده خالی و موهای خیس روی تخت خوابم برد.

صبح با درد معده بیدار شدم سریع یه صبحانه خوردم و سمت ساختمون حرکت کردم ....
وارد کافه شدم سهون مشغول تمیز کاری بود : به به آقا صبح تون بخیر
لبخند بزرگی تحویلش دادم : سلام هیونگ
از صبح تا ظهر مشتری زیادی نداشتیم چون همه اون موقعه کار میکردن ولی عصر خیلی شلوغ میشد ، خیلی خیلی شلوغ 😐
ساعت سه میشد که یکی وارد کافه شد سرم رو آوردم بالا و بهش نگا کردم ، شعت بازم که این اومد اینجا خواستم به سهون چیزی بگم که دیدم با دیدن اون سمتش رفت و بهش با احترام سلام داد پوکر به صحنه رو به رو نگا کردم وات د فاک چرا سهون انقدر رسمی شده بود .
یه لحظه نگام تو نگاهش قفل شد که سریع این ارتباط چشمی رو از بین بردن و مشغول کار شدم که سهون اومد پیشم: هی سهون چرا باهاش انقدر رسمی بودی؟
با تعجب نگاه میکرد : جیمین تو احمقی میدونی این کیه ؟؟؟
پوکر نگاه کردم : پسر عمته؟ من چه بدونم اخه ، فقط میدونم که این بود که دیروز اون حرفو بهم زد
با حرفی که زدم دهنش باز موند : وای خدای من جیمین این رئیس کل مافیا v هست
اول فکر کردم داره شوخی میکنه و می خواد من رو بترسونه: ببین اصلا شوخی جالبی نبود
: احمق دارم جدی میگممممم
کلمه آخر رو بلند گفت که تو کل کافه پخش شد و نگاه اون سمت ما برگشت که سهون عذر خواهی کرد، نه انگار واقعا اون v بوده یا خداااا گاوم دو قلو زایید یاد اون حرفایی که زدم افتادم کارم تموم بود رسما......

امیدوارم از این پارت راضی بوده باشید جیجیلیا 😁😊

find you Where stories live. Discover now