find you 10

2.7K 398 92
                                    

Jimin

لی چانگ : خب پسرا اسم من لی چانگ هست ، اول براتون از قوانین اینجا میگم خب وقتی که شما به اینجا آومدید جزو دارایی های آقای وی حساب میاید .تمام کارهایی که بهتون داده میشه رو باید انجام بدید اگه خودشون بخوان هم باید همخوابشون بشید و هیچ بهانه ای قبول نی مگه اینکه از جونتون گذشته باشید .....

شعت همینم کم بود بیام همخواب اون گوزو بشم باید فرار کنم از اینجا .....ارع فرار میکنم

بعد کلی زر زدن سمت من برگشت : و تو خدمتکار شخصی آقای وی هستی نیاز نی لباس کار بپوشی
سمتم اومد و یه چیز کوچیک مشکی بهم داد
آقا اگه کاری باهات داشته باشن با این صدات میکنن حتی اگه اب هم داری میخوری باید بزاری زمین و بری به کارش برسی یه خدمتکار زن هم میاد و به این بچه رسیدگی میکنه نگران نباش .....
یکی نیس بگه من نگران این بچه نیستم نگران جون خودمم 😐

رو به بقیه کرد و گفت : حق بیرون رفتن از عمارت رو ندارید مگر اینکه آقا اجازه بده ، هر اشتباه مساوی با تنبیه بس حواستون رو به کارتون جمع کنید حالا هم دنبالم بیاید اتاق هاتون رو نشون بدم
انتظار داشتم از پله ها بالا بریم اما اینطور نبود تو همون طبقه به سمت راه روی راست حرکت کردیم ، توی راه روی راست دو تا در بود به سمت در چپ رفت و باز کرد ...
همه پشت سر هم در حال حرکت بودیم داخل اونجا یه راه روی دراز بود که دست راست و چپ اتاق بود جوری که نتونستم تعدادشون رو بشمارم ...
دونه دونه به هرکس اتاق هاشو نشون میداد و اونها هم داخل میرفتن و برای فردا آماده میشدن
آخرین نفر من موندم ، برگشت و بهم نگا کرد و با دست اشاره کرد که دنبالش برم
از اون راه رو ها خارج شدیم ، استرس گرفته بودم بس چرا اتاق منو نشون نمی داد یا خدا خودت حواست به من و این بچه باشه به تام نگاه کردم که خمیازه میکشید خنده بی صدایی کردم ، اونم خسته بود .
از پله ها بالا رفتیم دیگه نتونستم تحمل کنم : داریم کجا میریم؟؟؟
لی چانگ : مگه نمی خوای اتاقتو نشون بدم بس بیا
جیم: خب چرا اتاق من این بالاست ؟چرا پیش بقیه نی؟
لی چانگ : چونه محکمی برای سوال پرسیدن داری ، اتاق تو با بقیه فرق داره تو باید نزدیک تر به آقای وی باشی تا تو بیای از طبقه پایین به اتاق ایشون بری خیلی طول می کشه

ایییی چه مرد نچسبی بود مثل رئیسش

پله ها که تموم به یه حال بزرگ رسیدیم که دو طرفش باز راه رو بود
سمت راه روی چپ رفتیم ته راه رو ، یه در بزرگ مشکی با عکس گرگ طلایی بود ، معلوم بود اتاق اون گوزو عه
جلو یه در ایستاد و بازش کرد و گوشه ایستاد : اینم اتاق تو کاری داشتی خبرم کن فردا هم خدمتکار برا رسیدگی به اون بچه میاد ...
خواستم حرف بزنم که رفت : واقعا که عجیبن
به اتاق نگا کردم که تم سفید و زرد داشت و دارای نمای گرم بود . بزرگ بود و یه تخت دونفره بزرگ وسط اتاق بود سمتش رفتم و تام رو از آغوشی بیرون کشیدم و روی تخت گذاشتم شیشه شیرش رو دستش دادم ،آروم میک میزد و چشماش کم کم بسته میشد بلند شدم و سمت سه تا در اتاق رفتم هرچی حساب کردم یه در اضافه بود نوبتی براشون کردم در اول دستشویی بود که خیلی با کلاس بود که آدم دلش نمیومد اونجا رو کثیف کنه ....
در دوم حموم بود که دیگه نگم براتون محشررررر بود عالی بود حرف نداشت وقتی اونجا رو دیدم دلم خواست هر روز سه بار دوش بگیرم و حموم برم..
و در سوم هم که باز کردم .....وات د فاک اتاق بچه بود با تم ابی مطمعن بودم اتاق تام تو خونه خودشون هیچ اینجور نبود ، هر نوع اسباب بازی پسرونه ماشین ، خرس.....
کلا اینجا اومدن من به نفع تام شد
رفتم کنار تخت که دیدم داره می خوابه : نه نه اول باید بریم حموم بعد بخوابی آقا کوچولو
بغلش کردم و تموم لباس هاشو در آوردم وایییی خدا دلم برا ضعف کرد انقدر نرم بود شروع کردم به بوس کردن بدنش
که خندش میگرفت و میخندید تو دلم گفتم بچه دار شدن هم انقدر هم بد نیستا ...
وان رو پر آب کردم و تام رو توش گذاشتم خودم هم لباس هام رو در اوردم دیدم تام کم مونده گریه کنه ای بابا فکر میکردم از آب خوشش بیاد...
سریع به اتاق بچه رفتم و عروسک های پلاستیکی اردک و نهنگ رو برداشتم و توی اب انداختم و خودم هم داخل وان رفتم به تام نگا کردم که داشت تو آب بازی میکرد .
شروع کردم به شستن بدن و موهاش
و همزمان خودم رو هم می شستم کارمون که تموم شد حوله رو تن خودم خودش کردم بیرون اومدیم روی تخت گذاشتمش تا اول خودم لباس بپوشم

داشتم لباس تنم میکردم که دیدم داره اینجوری نگاهم میکنه شروع کردم به خندیدن : ای بچه ی بد نگا نکن  بعد پوشیدن لباسم رفتم داخل اتاق بچه تا ببینم لباس حس یا نه که تو کمد با کلی لباس بچه موجه شدم یکی از اون هارو انتخاب کردم و اتاق خودم برگشتم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

داشتم لباس تنم میکردم که دیدم داره اینجوری نگاهم میکنه شروع کردم به خندیدن : ای بچه ی بد نگا نکن
بعد پوشیدن لباسم رفتم داخل اتاق بچه تا ببینم لباس حس یا نه که تو کمد با کلی لباس بچه موجه شدم یکی از اون هارو انتخاب کردم و اتاق خودم برگشتم .
دیدم رو تخت نی یا خدا به پشت برگشتم که از ترس هعییی کشیدم .
اخه من چه گناهی کردم که هر جا بدم هم از دست این گوزو راحت نیستم ، رو به روم واستاده بود و تام هم تو بغلش بود داشت با حالت خاصی نگاهم میکرد : فکر کنم در رو برا این گزاشتن که برای ورود بهش ضربه بزنی
به سمتم اومد : عزیزم اینجا برای منه هروقت که بخوام وارد هرجا بخوام می شم
جیم: بس باید روی در بنویسم ورود گاو ها ممنوع
از دست این زبونم که یه دقیقه میمرد گوه نخور
تو یه حرکت کمرم رو با اون یکی دست گرفت و منو به خودش چسبوند تو اون یکی دستش هم تام بود که داشت میخندید
با حالت جدی ای گفت: مراقب زبونت باش بیبی
منم مثل خودش با حالت جدی ای گفتم : چشم قرررباااننن
وی: از این به بعد هم دوس ندارم قربان صدام کنی متوجهی؟
هر کلمه ای که میگفت به چشمام نگاه میکرد
جیم: او بس از اسم‌گاو خوشتون اومد چه عجیب
با حرفی که زدم قرمز شدن چشماش رو به وضوح دیدم ، قدرت دستش رو دور کمرم محکمتر کرد : از این به بعد باید بهم بگی " ددی" فهمیدی بیبی عزیزم؟

ببخشید جیجیلیا قرار بود جز امروز دیروز هم آپ کنم ولی نتونستم متاسفم ☹🥺
امیدوارم این پارت رو هم دوست داشته باشید ....😊☺

find you Where stories live. Discover now