find you 4

2.8K 413 16
                                    

V

روز ها ، ماه ها و سال ها میگذره و هر روز مثل دیروز تکراری و کسل کننده هستش .نمیدونم چیشد که به اینجا رسیدم کی این تهیونگ رو به وجود آورد کسی که دیگه احساسی نداره بعضی وقتا به خودم شک میکنم که جای قلب تو سینم سنگ می تپه.
یه پک عمیق از سیگار توی دستم کشیدم و به تخت گوشه ی اتاق نگاهی کردم دختر برهنه ای که از درد تو خواب به خودش پیچیده بود با تمسخر نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت کمد لباس ها رفتم ، امروز هوا مثل حال من گرفته و سرد بود یه پیراهن و شلوار مشکی به تنم کردم و از اتاق بیرون زدم .
لی چانگ‌ با عجله سمتم اومد : سلام قربان صبح بخیر
با بی حوصلگی پرسیدم
_:امروز چیکارا قراره بکنیم ؟
+: یکی از افراد خیانتکارتون رو گیر آوردیم همون که باعث شد معامله ما با شرکت خارجه بهم بخوره .
_:تا من صبحونه رو بخورم  و بیام به انباری ببریدش 

چشمی گفت و ازم دور شد از پله های امارت پایین اومدم و سمت سالن صبحانه حرکت کردم خدمتکارا سلامی کردن ولی توجهی نکردم و روی صندلی همیشگیم پشت میز نشستم و لیوان قهوه تلخ رو نزدیک لبام بردم .
بعد تموم کردن صبحونه به سمت انباری رفتم و درش رو باز کردم، تقریبا بیست نفر از ادم هام داخل بودن و دور اون بی مصرف جمع بودن.
لی چانگ: قربان چه دستوری میدید؟
جوابی به حرفش ندادم و به سمت اون موش که الان از دیدن من داشت می لرزید رفتم .
خم شدم و دستم رو زیر چونش گذاشتم و بالا کشیدم از چشماش ترس رو میخوندم پوز خندی زدم : اینجارو ببین یه مهمون داریم
بعد شروع کردم به خندیدن و روبه روش رو صندلی نشستم :چرا لال شدی و فقط نگا میکنی ؟
حرف نزدنش اعصابمو خط خطی میکرد 
_:م ...م..من حرفی برای گفتن ندارم زود باش تمومش کن و منو بکش
داشت از ترس می‌لرزید و عرق های روی گردن و صورتش رو می دیدم ولی با این حال حتی برا زنده موندن التماس نمیکرد ، پاکت سیگار رو از جیبم در اوردم و با فندک طلایی مورد علاقم روشن کردم : چی شد که به همچین نتیجه ای رسیدی ؟ فکر  کردی به همین راحتی جونتو میگیرم ؟
با نیش خند نگاش کردم و سمتش شروع به قدم برداشتن کردم سیگار توی دستم رو روی سمت چپ سینش  فشار دادم که ناله ای کرد با حالت تمسخر گفتم : او معذرت می خوام دردتون گرفت؟؟؟
به لی چانگ با نگاهم فهموندم که شلاق روی میز رو به من بده ، از دستش شلاق رو گرفتم و آروم آروم شروع به دور زدن دورش شدم که با صدای بلند و عصبی گفتم : چند تا کافیه برات تا از پا در بیای ؟ و همون لحظه ضربه اول رو زدم که داد کشید از دیدن صورت جمع شده و پر از دردش لذت میبردم .
همون طور تا بیست ضربه اول رو خودم زدم وقتی خسته شدم به یکی از ادما دادم تا ادامه بده .....
بعد نیم ساعت که جونی براش نمونده گفتم : اول از قطع کردن انگشت های دستش شروع کنید
و با لبخندی به صحنه رو به روم نگا میکردم
_: خ ...خواهش م..میک..نم  خلاصم ..ک.ن
+:اوه عزیزم ولی تو لایق یه مرگ خوب نیستی
و بعد از انباری خارج شدم میتونستم از در بسته هم صدای فریاد هاش رو بشنوم هیچ حسی توی صورتم نبود و کاملا آروم بودم .
داخل اتاق کارم رفتم و لی چانگ هم  بعد من وارد شد : قربان یه خبر دیگه هم دارم
از پنجره به حیاط پشتی امارت نگاه می کردم و منتظر بودم ادامه بده :خب؟؟؟
لی چانگ: آقای کوکی خبر دادن که یکی از افرادشون که براشون کار میکرده به اسم پارک مین هو تو این یه سال سرشون رو کلاه میزاشته و جنس هارو به ایم خودش میفروخته و پول هاش رو هم که برا خودش نگه میداشته الان هم آب شده رفته توی زمین  ،از شما در خواست کردن که امروز عصر برای دیدنشون به شرکت برید .

تو فکر بودم چرا شوگا این خبر رو بهم گزارش نداده ،احتمالا نمی خواستن درگیر چیز به این کوچیکی شم اما اگه کوچیک بود که کوکی دعوتم نمیکرد با صدای لی چانگ به خودم اومدم : قربان میرید؟
_:اره بگو برا یه ساعت مهمونشون میشم، اها راستی
برگشتم و تو چشماش نگا کردم : اون موش کثیف رو هم بکشید
چشمی گفت و بیرون رفت .

Jimin

کم کم داشتم به محیط کار و سهون عادت میکردم اما بعضی وقت ها نگاه بعضی از ادما منو اذیت میکرد  و باعث میشد بخوام یه مشت تو صورتشون بخوابونم  ولی باید خودم رو کنترل میکردم چون تو وضعیت خوبی نبودم .
خیلی کسل کننده بود که عین چی کار کنی ولی حقوق نگیری ای خدا همینم کم بود بیام مفتی حمالی کنم .
نزدیک های عصر بود که کافه خلوت شده بود بیشتر ظهر و بعد عصر شلوغ میشد ، مشغول تمیز کردن میز ها بودم که سهون با صدای بلند گفت: جیمین من یه نیم ساعت میرم برگردم کار واجب دارم حواست به کافه باشه ها
_:اوکی فقط زود برگرد

بعد یه ربع رفتن سهون مردی قد بلند و خوشتیپ با موهای مشکی وارد شد و روی یکی از میز های کافه نشست جز اون هم سه مشتری دیگه روی میز دیگه بودن، برای ثبت سفارش به سمتش رفتم و سلامی کردم : چی میل دارین ؟
تا الان حتی یه نگاه هم بهم نکرده بود ، سرش رو گرفت بالا و به چشام نگاه کرد و با سردی تمام جواب داد: یه لیوان قهوه تلخ
بعد نیش خند زد و سرگرم خوندن روزنامه  رو به روش شد واقعا جذاب بود من که پسر بودم جذبش شده بودم چه برسه به دخترا بعد یاد پوزخندش افتادم.....
کلا قاطی کردم اون الان به من پوزخند زد؟ مگه من چمه؟ متوجه شدم که یه آدم چسو عه( البته تهیونگ خیلی هم گل😒) رفتم و همون زهر مار که در خواست داده بود رو براش آوردم: بفرمائید نوش جان
خواستم برم که گفت : چند؟
سوالی سمتش برگشتم : بله؟ متوجه نشدم؟
_:قیمتت چنده ؟
واتتتتت اون الان داش چی زر میزد؟؟؟
جیمی: جانم؟
با صدای بلند گفتم که اون چند نفر تویه کافه به سمتمون برگشتن
_:هیچی برو به کارت برس ....بعد کمی مکث  نگاه به اسم روی لباس فرمم کرد : آقای پارک جیمین 
بعد به حالت تمسخر سر تاپامو نگا کرد اوسکول نبودم که کاملا منظورش رو فهمیدم با اعصابی خراب پشت میز حسابداری  برگشتم و زیر لب کلی فحش بهش دادم ..
 

find you Where stories live. Discover now