find you 28

2.1K 292 36
                                    


Jimin

ساعت ۹ صبح بود و وسایل هارو آماده کرده بودن برای رفتن ما ، تام رو برداشتم و به سمت در عمارت رفتم از دیشب با وی حرف نمیزدم

(فلش بک)

در اتاق رو باز کرد و مثل وحشیا روم پرید

وی : بس قلادتو ول کردم ؟

جیم : اره، خواستم بگم که اگه فرار کردم تو محکم نگرفته بودی من رو

وی : تو خیلی بیخود کنی فرار کنی

من رو به پشت کرد و شلوارم رو در آورد
شروع کرد به گاز گرفتن بوت های خوشگلم

جیم : ایییی ولم کننننن

وی : حتی فکرش رو نکن که ازت بگذرم

جیم : بیخود کردممم

وی : فایده نداره

مطمعن بودم که کبود شدم و به لطفش فردا نمیتونستم درست راه برم

( پایان )

خدمتکار ها ساک هارو داخل ماشین میزاشتم و وی هم داشت کار های عمارت رو به لی چانگ می سپرد
کنار ماشین رفتم و در صندلی عقب رو باز کردم ، تام رو روی صندلی بچه گذاشتم و کمربندش رو بستم
خودم هم جلو نشستم تا وی بیاد
مگه تموم میکرد حرف زدن رو ، خسته شدم و شیشه رو دادم پایین
جیم : دیر شدددد

وی : اومدم

بالاخره دل کند و سوار شد قبل روشن کردن ماشین به تام نگاه کرد
وی : قراره کلی خوش بگذرونیم بابایی

و بعد یه چشمک به من زد
بعد تقریبا یه ربع به مکانی که قرار بود همگی جمع شیم تا با هم حرکت کنیم رسیدیم .
سه تا ماشین دیگه هم بود و ما مثل همیشه دیر تر از بقیه رسیده بودیم ، از این فاصله هم میتونستم قیافه عصبی جین هیونگ رو تشخیص بدم .
دیگه وی نگه نداشت و به رانندگی ادامه داد بقیه هم پشت سرمون اومدن .
توی راه کلی خوراکی های خوشمزه برداشته بودم که هم خودم می خوردم و به تام هم میدادم .
وی : هی بس من چی ؟

توت فرنگی رو داخل نوتلا کردم و سمت دهنش گرفتم
که با یه حرکت همه اش رو خورد ، بعد اینکه ده تا باز از اون توت فرنگی ها بهش دادم تا بخوره خسته شدم

جیم : من یکم می خوابم

وی : اره بخواب خیلی مونده تا برسیم ، تام هم خوابیده

................................

بعد دو ساعت به دریا رسیدیم ، به اطراف نگاه میکردم که دیدم فقط یه کلبه اونجاست که مطمعنا برای ما بود .
ماشین رو نگه داشت که پیاده شدیم
تام رو هم از صندلیش برداشتم
کوکی : رسیدیمممم

جیهوپ : کمرم درد گرفت از بس رانندگی کردم

شوگا : انقدر غر نزن ، فقط تو نبودی که رانندگی میکردی

find you Where stories live. Discover now