روبروی آینه ایستاده بود و به موهای خیسش دست میکشید..موهای پرپشتش توی این حالت تیره تر شده بودن و جذابیتش رو دوبرابر میکردن..با یه دست حوله سفید رنگی که دور پایین تنش پیچیده بود رو توی مشتش میفشرد و با دست دیگش،موهاش رو خشک میکرد..
آب از روی موهاش به سینه های عضله ایش و درنهایت روی بافتای حوله میچکید..
وقتی کمی موهاش خشک شدن،به سمت کشاب لباس زیراش رفت و بعد از انتخاب یکی از اونا که سفید رنگ بود،اون رو روی تخت پرت کرد..
به سمت کمد لباساش رفت و بعد از برداشتن یه هودی مشکی اور سایز و شلوار جذب و زاپ دارش،به سمت تختش رفت و اونارو هم روی تخت انداخت..
وقتی بدن لختش رو با لباسای انتخاب شدش پوشوند، با همون موهای خیس که حالا فقط کمی نم داشتن،به سمت آشپزخونه رفت..
خونه مثل همیشه ساکت بود..این سکوت آرامشش رو تامین میکرد..
آب میوه مورد علاقش رو از توی یخچال دراورد و توی ماگش ریخت..همونطور که کم کم از مایع توی لیوان میخورد،گوشیش رو چک کرد
'امروز هستی؟'
پیام هوسوک رو باز کرد..ماگ رو روی اپن گذاشت و تایپ کرد:
'اره هستم..ببخشید بابت دفعه قبل'
پیام رو فرستاد و آبمیوه رو سر کشید..به ساعت نگاه کرد..7:30 رو نشون میداد..
باید زودتر آماده میشد تا دنبال اون بچه خرگوش بره..بعد از شستن ماگ و گذاشتنش توی کابینت،دستاشو با شلوارش خشک کرد و به سمت کاناپه آبی رنگش رفت..
کت لی و زخمیش رو که گذاشته بود روی دسته کاناپه،برداشت و همونطور که کت رو میپوشید،به سمت اپن رفتو کلاه و سوییچ موتور و همچنین موبایلش و مدارکش رو برداشت..
بوتای مشکی و چرمش رو پوشید و بی حوصله بنداشو بست..
مدارک و دفترشو توی کیفش گذاشت و بندش رو از سرش رد کرد و به صورت ضربدری تنظیمش کرد..
لحظه اخر،یادش اومد که مهمترین بخش تیپ اون روزش رو فراموش کرده..
سریع برگشت و کلاه سفیدش رو برداشت و توی کیفش چپوند..
با پوزخندی که بخاطر هیجانش بود موتور رو روشن کرد..
*پیش به سوی بیبی بانی*
(تیپش رو میتونید توی عکس بالا ببینید♡)
.
.
.
بافت طوسی رنگش رو روی لباس مدرسه سفیدش پوشید و دکمه اول لباسش رو باز کرد..
کیفش رو برداش و بعد از اینکه هندزفری و موبایلش رو توش انداخت،اون رو روی دوشش گذاشت و از اتاقش خارج شد..دروغ بود اگر میگفت هیجان نداره..
بعد از دیروز تمام فکرش حول محور شخصی به اسم وی میچرخید و این موضوع،که قراره بیاد دنبالش،پروانه های توی شکمش رو برای پرواز کردن تحریک میکرد..ماگ شیرموزش رو،که قبل از آماده شدن پرش کرده بود، یه ضرب سر کشید و توی سینک گذاشت..
حوصله صبحانه خوردن نداشت و دوست داشت هرچه زودتر اون پسر جذاب رو ببینه..
ESTÁS LEYENDO
• I Know Obsessed With Me •
Fanfic"وقتی کسی رو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی..نه اینکه ولش کنی تا توی بی توجهیت غرق بشه:)" Au Vkook-Kookv