آخرین دونه های نودل هم توی دهنش گذاشت و با عجله به طرف در راه افتاد..دیشب بار شلوغتر از همیشه بود و درنتیجه جونگکوک ساعت 4صبح به خونه رسید..جکسون چندروزی به علت سرماخوردگی مرخصی گرفته بودو خب واضحه که وظیفه اونم روی دوش جونگکوک میوفته..جونگکوکِ بیچاره:((
با عجله کفشاش رو پوشید و کاپشنش رو تنش کرد.
همونطور که با زدن به سینش سعی میکرد غذای گیر کرده توی گلوش رو پایین ببره،به سمت مدرسه دوید..هیچوقت دلش نمیخواست دیر به جایی برسه..این مسئله رو یه قانون برای خودش گذاشته بود و همچنین از کسایی که به محل قرار،کار،مدرسه و..دیر میرسیدن متنفر بود..
هرکسی یه اخلاقی داره دیگه..میدونید که..بالاخره با رسیدن به سر کوچه مدرسه،ایستاد و دستاش رو روی زانوهاش گذاشت تا بتونه نفساش رو کنترل کنه..
طبق معمول موتورای زیادی دمِ در پارک شده بودن و تقریبا میشد گفت هیچکس توی حیاط حضور نداشت..به ساعتش نگاهی انداخت..8:30 رو نشون میداد..
"یکم دیگه مونده جئون..بدو"
توی ذهنش به خودش گفت..ولی حقیقتا اتفاقات روز قبل،پاهاش رو سست میکردن..طبیعی بود که بترسه نه؟
اینکه همه براش قلدری میکردن خیلی اذیت کننده بود..
توی مدرسه های قبلیش هم از طرف سال بالاییا مورد آزار قرار میگرفت و تا الان،کمی بهش عادت کرده بود..با فکر اون پسری که نجاتش داد،که ظاهرا اسمش وی بود،لبخندی روی لباش اومد..
اون پسر برخلاف ظاهر خشنش،لبخندای گرم و لبای زیبایی داشت..البته مغز جونگکوک به جای صفت زیبا، بوسیدنی رو پیشنهاد میداد..استایل خاص و چهره زیبای اون پسر، بدجوری به دل کوچیک جونگکوک نشسته بود و اون دلش میخواست باهاش دوست بشه..هم با وی و هم با دوست درخشانش..
با یاداوری مدرسه سرش رو تکون داد و از فکر اون دوپسر بیرون اومد..دوباره به ساعتش نگاه کرد..8:35دقیقه رو نشون میداد..
قدمهاش رو سریع کرد و همونطور که لبه های سویشرتش رو به هم نزدیکتر میکرد،وارد مدرسه شد..
توی دلش دعا میکرد که اون روز به خوبی و خوشی تموم بشه..
ولی مثل اینکه شانس خوب خیلی وقته از جونگکوکی فراری شده..
.
.
.
"آقای جئون شما 37 دقیقه تاخیر داشتید..و درحال حاظر نمیتونید وارد کلاس بشید"
حرف معلم تاریخشون و همچنین نگاه خیره و پر از تمسخر اعضای کلاس،بدجوری اذیتش میکرد..
"ب-بله حق با شماس..دیگه تکرار نم-نمیشه..قول میدم"خانم لی،معلم تاریخشون، سری تکون داد
"نمیتونم این اجازه رو بدم..لطفا برو پیش مدیر"
کوک سرش رو پایین انداخت و نفس لرزونش رو بیرون داد..
بچه ها مدام توی گوش همدیگه درمورد پسر کره ای تازه واردشون حرف میزدن و به قولی، مسخرش میکردن..
![](https://img.wattpad.com/cover/250845703-288-k962554.jpg)
BINABASA MO ANG
• I Know Obsessed With Me •
Fanfiction"وقتی کسی رو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی..نه اینکه ولش کنی تا توی بی توجهیت غرق بشه:)" Au Vkook-Kookv