•Part 8•

1K 181 70
                                        


"هری لطفا این بحث مسخره رو تموم کن"
جونگکوک همونطور که لیوان پایه بلند رو با شراب پر میکرد،رو به دوست پر حرفش گفت..

هری اما بیخیال حرفش رو تکرار کرد:
"جئون.جونگ.کوک.تو از اون پسر خوشت میاد.میتونم حس کنم که تو همین الانشم داری بهش فکر میکنی"
جونگکوک با حرص،کامل برگشت سمتش..
یه دستش رو گذاشت روی کمرش و دست دیگش رو به میز تکیه داد و با اخم گفت:
"اونوقت چطوری توی یک هفته من از یکی که همجنس خودمه خوشم اومده درحالی که من استریتم؟..درضمن..من الان تو فکرش نیستم"

هری همونطور که آب جویی به مشتری جوونشون میداد،به پسر اخموی کنارش گفت:
"اولا که تو استریت نیستی..یا بایی.یا گی.."
جونگکوک خواست بپره تو حرفش که با اشاره پسر ساکت شد و با اخم منتظر تمام شدن سخنرانی دوستش موند:
"دوما..هرکی اون پسرو میبینه با یک نگاه عاشقش میشه..این یه چیز عادیه..حتی منم عاشقش شدم رفیق.بعدشم..اگر توی مغزت جا خوش نکرده،بگو ببینم به چی فکر میکردی؟"

هری با لحن بامزه ای جمله آخرشو گفت..
جونگکوک دستش رو به لباش کشید تا بتونه خنده مسخرشو جمع کنه و جدی باشه..:
"محض اطلاعت داشتم به بیخیالی و جذابی دیمِن فکر میکردم.."
پسر بزرگتر همونطور که به دختر زیبای روبروش،که تکیلا سفارش داده بود،چشمک میزد ادامه داد:
"اوهه..خاطرات خون آشام؟..نکنه دوست داری وی با صدای بم و جذابش بگه I Know You Obsessed With me ..مطمعنم جذاب میشه..بعدشم.چیزایی که تو راجب احساست به من گفتیو اگر گربه سر کوچم میشنید میگفت تو از اون پسر خوشت اومده"

جونگکوک کلافه شده بود..
میز جلوش رو با دستمال پاک کرد..
چرا بعضیا نمیتونن لرزش دستاشونو موقع برداشتن لیوانشون حفظ کنن؟
حتما باید چند قطره از نوشیدنیشون روی میز بریزه و کار پسر بیچاره رو بیشتر کنه؟
"این یه فاکینگ داستان کلیشه ای نیست که یکی با یه نگاه عاشق یکی دیگه بشه..و حدس بزن چی!؟..این زندگی واقعیه و من مطمعنم..من اصلانم دلم نمیخواد وی این جمله فاکی رو بهم بگه..وقتی مطمعنم.."
"کوکی..اون کشمو بده لطفا"
هری کاملا بی اهمیت نسبت به حرفای جونگکوک گفت و پسر کوچیکتر کاملا پوکر برگشت سمتش و با نگاهی که توش 'وات د فا بچ' موج میزد به دوست بی مصرفش خیره شد..

کش موی دوست بی مزش رو از زیر میز برداشت و بهش داد..
"ممنون که به حرفام گوش دادی بچ"
هری خندید و همونطور که موهای بلند و طلایی رنگش رو بالای سرش جمع میکرد گفت:
"قابلی نداشت رفیق کوچیکه.."
*چطوره راجب جسد سوسکا فکر کنم؟*
پسر سعی کرد ذهنش رو از کسی به اسم وی دور کنه..ولی جونگکوک نمیدونست که حتی فکر کردن به سوسک مرده هم تهش به کیم وی ختم میشه..
.
.
.
"هی پسر..کجایی؟"
وی از روی صندلی بلند شد و سرش رو تکون داد..
موهاش بلند شده بودن و جلوی چشماش رو میگرفتن
"همینجام..امروز قراره چه بلایی سرم بیاری؟"
پسر با لحن کلافه ای گفت چون محض رضای خدا..
اون توی دو هفته ده بار رنگ موهاش رو عوض کرده بود..

• I Know Obsessed With Me •Место, где живут истории. Откройте их для себя