کتابش رو بست و توی کیفش گذاشت..
زیپ کیفش رو بست و به طرف در کلاس رفت..
صدای حرف زدن بچه ها تمام مدرسه رو پر کرده بود و این شلوغی اعصاب جونگکوک رو بهم میریخت..
دستی که روی کمرش نشست،اون رو از فکرو خیالش بیرون کشید:
"کجایی تو پسر..با ما باش"
با لبخند به سمت لارا برگشت..
تقریبا یک هفته از آشناییشون میگذشت..دختر خون گرمی بود و همین موضوع رابطشون رو نزدیکتر میکرد:
"همینجام..فقط یکم از این سروصدا خسته شدم"
لارا سرش رو تکون داد و مثل همیشه آدامس توی دهنش رو باد کرد:
"عادت میکنی..راستی ولنتاین نزدیکه..برنامت چیه؟"
جونگکوک خندید و سرش رو تکون داد:
"برنامه ای ندارم..ترجیح میدم بخوابم تا اینکه پولم رو برای یکی دیگه خرج کنم"
لارا خندید و زیر لب 'خسیس'ی گفت..
"بهرحال..من قراره یه پارتی بگیرم و توهم به عنوان دوستم باید اونجا باشی"
تقریبا به در خروجی مدرسه رسیده بودن..
جونگکوک ایستاد و لارا هم روبروش با چهره ای خنثی ایستاد..
بازم مثل همیشه دستاش رو توی جیبای پشتی شلوار جذب و مشکیش فرو کرده بود و آدامس توت فرنگیش رو میجوید..
جونگکوک با لحن کلافه ای گفت:
"اولا که درست صحبت کن..دوما مثل اسب آدامس نجو.محض رضای خدا تو دختری.ولش کن..سوما من-من مطمعن نیستم که بتونم بیام..نمیدونم آقای پیتر بهم مرخصی میده یا نه"
جونگکوک قبلا راجب کارش به لارا گفته بود و اینکه اون دختر قضاوتش نکرد زیادی براش خوشحال کننده بود..
لارا چشماشو توی حدقه چرخوند و دو ضربه به بازوی ورزیده پسر زد:
"ازت نپرسیدم میتونی بیایی یا نه..فقط خواستم اطلاع بدم که باید باشی"
بعدم برگشت و بدون خداحافظی رفت..
جونگکوک شوکه به دختر پرروی روبروش خیره شده بود:
"این دیگه چه وضعشه؟"
سرش رو تکون داد و به ساعتش خیره شد..
تا یک ساعت دیگه باید خودش رو میرسوند به بار..
پس بدون اینکه وقتی تلف کنه به سمت خونش به راه افتاد.
.
.
.
"آهه معذرت میخوام آقا..قول میدم دیگه تکرار نشه"
آقای پیتر با کلافگی سرشو تکون داد:
"فعلا میتونی بری کوک..ولی بار آخرت باشه"
جونگکوک خوشحال سر تکون داد و به پشت میزش برگشت..
امروز زمانی که توی حمام بود،در روش قفل شد و به زحمت تونست خودش رو با یک ساعت تاخیر،و همچنین با کلی اصرار و خواهش،به کارش برسونه..
هری امروز رو مرخصی گرفته بود و این یعنی اینکه جونگکوک امروز تنها بود..
با کلافگی میز روبروش رو با دستمالش پاک کرد که پسری روبروش ایستاد:
"ودکا لطفا"
جونگکوک لبخندی زد و با خوشرویی جواب پسر زیبای روبروش رو داد..
شات ودکا رو برای پسر پر کرد و روبروش گذاشت که دختر دیگه ای به سمتش اومد:
"دو لیوان آبجو"
بازم سرش رو تکون داد و با خوشرویی به اون دختر آبجو داد..
اون روز قرار بود خیلی برای پسرک سخت بگذره..
.
.
.
"جونگکوک بیا اینجا"
لیوان پایه بلند رو برعکس توی جاش گذاشت و به سمت آقای پیتر رفت
"امروز اینجا اجرای زنده برگزار میشه و این یعنی اینکه باید خیلی خیلی بیشتر کار کنی"
جونگکوک با کلافگی سرشو تکون داد..
تا همین الانم خیلی خسته شده بود..تا یکی دوساعت پیش بار خلوت بود و الان حتی جای راه رفتن هم نبود..و تازه جونگکوک علتش رو فهمیده بود..
آقای پیتر بدون اینکه به قیافه خسته پسر اهمیت بده ادامه داد:
"در عوض امشب 100دلار به حقوقت اضافه میکنم"
جونگکوک با خوشحالی لبخند زد و چندبار تعظیم کرد:
"چشم حتما..قول میدم بیشتر و بهتر کار کنم آقا"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
• I Know Obsessed With Me •
Фанфикшн"وقتی کسی رو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی..نه اینکه ولش کنی تا توی بی توجهیت غرق بشه:)" Au Vkook-Kookv
