•Part 5•

1.2K 210 66
                                    


توی جاش غلتی زد و روی پهلوی راستش خوابید و به دیوار روبروی تختش خیره شد..
درواقع فقط جسمش اونجا،توی اون اتاق و روی تخت بود..فکرش مدام درگیر اتفاقات صبح بود..
سوالات زیادی توی سرش میچرخیدن و اعصابشو خورد میکردن..
کاش قدرت این رو داشت که همه صداها و فکرای توی مغزش رو خفه کنه و با خیال راحت بخوابه..

روی کمرش خوابید و به سقف اتاقش نگاه کرد
*چه اتفاقی داره میوفته؟*

~فلش بک

"هومم..شاید باید فقط فاک بادیم بشی..آخه میدونی..اون باسن گردت بدجوری توی چشممه..و تو به من بدهکاری..از امروز..تا آخر عمرت"
چشمای پسر کوچیکتر گرد شده بودن..
فاک بادی؟
واقعاا؟

لحن وی جوری بود که موهای بدن پسر کوچیکتر رو سیخ میکرد://
جونگکوک دستاش رو روی شونه های پهن وی گذاشت و سعی کرد خودش رو عقب بکشه..
فضای اونجا یهو براش خفه کننده شده بود و از تعجب حرف وی نمیتونست کلمه ای به زبون بیاره..

پسر بزرگتر با دیدن تقلای جونگکوک،دستاش رو دور بدنش محکمتر کرد..
بدن ظریف ولی عضله ای جونگکوک، قفل بدن وی شده بود و حالا پسر کوچیکتر نمیتونست ذره ای تکون بخوره.
"من..من..بزار..برم..ولم کن"

کوک ترسیده بود و تیکه تیکه کلماتش رو ادا میکرد..
وی حالا فهمیده بود که بدترین راه رو برای نزدیک شدن به پسر کوچولوی توی بغلش انتخاب کرده..

توی گوشش آروم گفت:
"هیی هیی آروم باش..کاری باهات ندارم..آروم باش"
کوک سعی کرد کمی خودش رو آروم نشون بده..درحالی که تمام وجودش بهش دستور میداد که همین الان از آغوش گرم پسر روبروش خارج بشه و به دورترین مکان ممکن فرار کنه..

وی که آروم شدن نسبی پسر رو دید سعی کرد که کمتر شبیه یه عوضی رفتار کنه:
"نیازی نیست بترسی..داشتم شوخی میکردم"

فقط یه حرف توی سر جونگکوک میپیچید
*داشتم شوخی میکردم..داشتم شوخی میکردم..داشتم شوخی میکردم*

آب دهنش رو قورت داد تا بتونه بغض بزرگ توی گلوش رو کنترل کنه:
"با..با من از..از این شوخیا ن..نکن لطفا"
کلمات آخرش رو با عجز گفت و سرش رو بیشتر توی گردن داغ وی فرو کرد..

قطرات اشک ناخداگاه روی صورتش و درنهایت روی کتف وی میریخت و جونگکوک نمیتونست کنترلشون کنه..
وی با شنیدن صدای هق هق ضعیف جونگکوک بیشتر از خودش بدش اومد..

لرزش زیاد بدن پسر کوچیکتر، حس بدی بهش میداد..
کمی خودش رو عقب کشید و به چشمای پر شده از اشک جونگکوک نگاه کرد..

نوک بینیش سرخ شده بود و چشمای قرمزش مدام از اشک پر و خالی میشد..
قلب وی از صحنه مقابلش مچاله شد..

*عجب غلطی کردماا..خاک تو سرت کنن پسره عوضی*
توی سرش مدام خودش رو سرزنش میکرد..

با نوک انگشتش اشکای جونگکوک رو پاک کرد..
پسر کوچیکتر آب بینیش رو با شدت بالا کشید و هق کوچیکی زد..
با صدای لرزونش گفت:
"من..من فکر میکردم..تو با بقیه..هقق..فرق داری..ولی توام..هق..فقط دنبال..بدنمی..هق..مثل بقیه"

• I Know Obsessed With Me •Where stories live. Discover now