•Part 15•

671 103 57
                                        

"میخوام پرسینگ بزنم"
این آخرین حرف جونگکوک به تهیونگ بود و بعد از حدودا دوساعت،اونا به نزدیکترین مرکز رفتن تا اون حلقه لعنتی رو روی لبای خوشرنگ جونگکوک فیکس کنن..

تهیونگ مدام بوسه هایی رو توی ذهنش تصور میکرد که با برخورد اون حلقه فلزی قرار بود هات تر از قبل بشه..
-جئون جونگکوک..نوبت شماس

با شنیدن صدای منشی مرکز، که دختر جوونی بود و نگاهش ثانیه ای از تهیونگ جدا نمیشد، به خودش اومد..
جونگکوک-بعد از چشم غره رفتن به اون دختر چشم سفید- با لبخند بزرگی که روی لباش بود دست دوست پسر جذابش رو گرفت و بی توجه به غرزدن های تهیونگ، که هنوزم معتقد بود اینکار زیاده رویه و میتونن از پریسینگ ابرو شروع کنن-که صدالبته دروغ محض بود و تهیونگ میتونست قسم بخوره با هربار تصور اون حلقه روی لبای جونگکوک میتونه بدون هیچ لمسی بیاد- باهم وارد اتاق شدن..

محال بود جونگکوک دوست پسرشو بین اونهمه دختر و پسر،که با نگاهاشون سعی داشتن تهیونگ رو بخورن، تنها بزاره..
بهرحال اون جئون جونگکوک بود و همچنین روی اموالش حساسیت داشت..پس اره..تهیونگ رو کشون کشون دنبال خودش برد..

با شوق و ذوق روی تک صندلی توی اتاق نشست و منتظر پسری شد تا زودتر کار رو تموم کنه..
-کوک هنوزم دیر نشده..مطمئنم کلی دردت میگیره..بیا برگردیم..

تهیونگ سعی کرد از این راه وارد بشه بجای اینکه مستقیم به دوست پسرش بگه میترسم از لذت زیاد لبات دیوونه بشم..

جونگکوک به چشمای تهیونگ خیره شد و لبخند کوچیکی روی لباش جا خوش کرد..
پسر پشت به در ایستاده بود برای همین جونگکوک یه نگاه به پشت سرش کرد و وقتی از نیومدن پسر پریسینگ زن مطمئن شد، روی پاهاش ایستاد و همونطور که یقه اور کت قهوه ای سوخته تهیونگ رو درست میکرد و فاصله بدنشون رو به هیچ میرسوند، با صدای آرومی توی گوشش زمزمه کرد:
-دلت نمیخواد وقتی برات ساک میزنم حرکت اون حلقه رو روی پوستت احساس کنی؟؟

اوکی فاک..تهیونگ اصلا تصور نمیکرد که جونگکوک،بیبی بانی معصوم و کیوتش بتونه انقدر درتی صحبت کنه..اونم وقتی درست توی چشماش زل زده و لب پایین لعنتیش رو زبون میزنه..

جونگکوک با دیدن نگاه متعجب پسر خنده ریزی کرد و بوسه ارومی روی لبای تهیونگ کاشت و درست زمانی که تهیونگ قصد داشت بوسشون رو عمیق تر کنه، عقب کشید و بازم ریز خندید:
-بهت قول میدم دفعه بعد که منو میبوسی حتی لذت بخش تر از بوسه های قبلیمون میشه..

بعد از تموم شدن حرف جونگکوک، در اتاق باز شد و مردی حدودا ۳۰تا ۳۵ساله وارد اتاق شد..
جونگکوک خودش رو از تهیونگ جدا کرد و همونطور که به چهره مبهوت دوست پسرش میخندید، دوباره روی صندلی نشست..

جونگکوک روز به روز شیطون تر میشد و قسم میخورم اگر این کاراش بیشتر ادامه پیدا میکرد، ما دیگه تهیونگی توی این دنیا نخواهیم داشت..
.
.
.
همونطور که بدنشو به بدن پسر مقابلش فشار میداد، بوسشون رو عمیق تر میکرد و مک های محکمتری به لبای جونگکوک میزد..

• I Know Obsessed With Me •Место, где живут истории. Откройте их для себя