•Part 3•

1.3K 273 105
                                    


مشغول نت برداری از درس مورد علاقش،ادبیات بود که مثل همیشه سنگینی نگاه خیلیارو حس کرد..

چرا هرمدرسه ای که میرفت باید با نگاه بقیه اذیت میشد؟
اون از مدرسه قبلیش و اینم از این..
سرشو تکون داد تا این افکار رو از ذهنش بیرون کنه و فقط روی درس شیرین ادبیات تمرکز کنه..

با صدای زنگ، همه با سروصدا به بیرون رفتن..

جونگکوک آخرین نت هم برداشت و وسایلش رو توی کیفش گذاشت..انقدر روی کتاب خم شده بود که ستون فقراتش رو حس نمیکرد..

بدنش رو کش و قوصی داد و نگاهش رو توی کلاس خالی انداخت..
همه چیز مثل فیلمای هالیوودی بود..
روی دیوارا کلی نقاشی از اسکلت و چیزای عجیب غریب کشیده شده بود..همه میزا و صندلیا داغون بودن و جونگکوک دوست داشت بدونه پولی که مدرسه ازشون گرفته دقیقا کجا خرج شده؟!..

تخته وایت برد روی دیوار نصب و کلی مطلب روی اون نوشته شده بود..
کوک نفس عمیقی کشید و بالاخره از جاش بلند شد..

کیفش رو روی دوشش گذاشت..
سنگین بودو کمرش رو اذیت میکرد..پس اول به سمت راهرویی که لاکرها اونجا بودن، رفت..

راهرو پر از آدم بود..
بعضیا سیگار میکشیدن..
بعضیا حرف میزدن.
بعضیام که داشتن لب میگرفتن..
تعداد خیلی کمی هم،که شاید بزور به دونفر میرسید، درحال درس خوندن بودن..

کوک سرش رو پایین انداخت و سعی کرد به حرفای مضخرفی که عادت به شنیدنشون داشت، اهمیت نده..
تقریبا همه داشتن درباره اون صحبت میکردن..
کوک سرعتش رو برای خلاص شدن از اون شرایط مضخرف بیشتر کرد و بالاخره روبروی در زنگ زده لاکرش ایستاد..

نفس عمیق کشید و قفلش رو باز کرد..
صداهایی که از لولای اون در فلزی بلند میشد، نشون میداد که به روغن کاری نیاز داره..اون مدرسه رسما آشغال بود..

توی اون فضای کوچیک،کلی عنکبوت بود که نشون میداد مدت زمان زیادیه که کسی از اون استفاده نکرده..
با کلافگی استینش رو جلوکشید و کمی از اون تار عنکبوتا خلاص شد..و همچنین بیرون دویدن تعداد زیادی از اون موجودات رو تماشا کرد..

سعی کرد بی اهمیت باشه درحالی که از درون داشت آتیش میگرفت..هنوزم حرفای آدمای دورش رو میشنید و این موضوع،که مدام دربارش چرتو پرت میگفتن،بیشتر عصبیش میکرد..

کیفش رو جلو کشید و بعضی از کتابهاش رو دراورد..زیپش رو بست و در لاکر روهم بست و قفل کرد..
سرش رو انداخت پایین و خواست به کلاس برگرده که به سینه کسی برخورد کرد..

"خونش ریختس دیگه"
"ای بابا این تازه واردم که قراره بمیره"
"اسباب بازی کوچولوم فقط چند ساعت توی این مدرسه بود"

با تعجب سرش رو بالا آورد و با پسری روبرو شد که حداقل سه برابر خودش هیکل، بدنی پر از تتو،پرسینگای عجیب روی لب و گوش و بینی و ابرو،لباسایی تماما مشکی که روی تیشرتش طرحای ریزی بودن و اون رو به مار تبدیل میکردن،داشت..

• I Know Obsessed With Me •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora