•Part 11•

1K 172 72
                                        


خلاء..
تجربش کردید یا نه رو نمیدونم..
ولی حسش مثل اینه که از یه جای شلوغ،پرت بشی توی یه جعبه بزرگ و خالی..
پر از سکوت..
همه صداهای دورت آروم میشن و فقط توی اون جعبه تویی و تو..

توی اون جعبه بودن حس جالبی داره..
ممکنه حتی دردناک باشه ولی تو از همون دردش هم لذت میبری..توی اون سکوت از صدای نفسای خودت لذت میبری..
کسی نیست..
آزادی..
راحتی..
حتی شاید حس کنی که قلبت از کار افتاده..

مثل بوسه از طرف کسی درست روی لبات..
جونگکوک اون لحظه توی خلصه اون بوسه بود..
توی اون جعبه،خودش و وی بودن..اون پسر با لبای سسی و با نمکش،با ولع لبای جونگکوک رو میبوسید..
توی اون جعبه بودن..نه ساب وی..
صداها قطع شده بودن و فقط این صدای بوسه و نفسهاشون بود که توی گوشاشون میپیچید..

عجیب بود..
معمولا توی خلاء هیچی حس نمیکنی..
ولی جونگکوک داشت با تمام وجود اون بوسه رو لمس میکرد..
مغزش توی شوک بود ولی قلبش زودتر به خودش اومد و کنترل بدنشو به دست گرفت..

دستش رو بالا اورد و با سرانگشتاش،پوست نرم گردن پسر روبروش رو نوازش میکرد..
نبض شاهرگ وی درست زیر انگشتاش بود..
پسر گاهی با شدت و گاهی آروم به لبای جونگکوک بوسه میزد..

از لحظات اول دیدارشون دوست داشت اون لبای زیبا رو لمس کنه و حالا به خواستش رسیده بود..
پس از این فرصت به خوبی استفاده کرد..
طعم سس روی لباش با طعم همبرگر دهان جونگکوک قاطی شده بود..
جونگکوک قدرت همراهی با اون پسر عجول رو نداشت و فقط میتونست گاهی با زبونش،طعم لبای اون پسر رو مزه کنه..

وی بین بوسه های آرومش از بینی نفس میگرفت تا مجبور نشه بخاطر یه بهونه کلیشه ای اون بوسه شیرین رو قطع کنه..
زبون جونگکوک رو با لباش گرفت و مک آرومی بهش زد..
جونگکوک سرش رو کج کرد تا راحت تر وی رو ببوسه..
پسر بزرگتر مدام با زبون نرم جونگکوک بازی میکرد..

اونا توی آمریکا بوسه خیس فرانسوی از لبای هم میگرفتن..
هیجان انگیز بود نه؟

جونگکوک حس میکرد اگر کمی بیشتر ادامه بدن،ممکن بود روی همون میز کارش تموم بشه..
پس چنگ آرومی به گردن وی زد و سرش رو آروم عقب کشید:
"سسه خوشمزه ای بود"
وی لبخند زد و پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داد..
چشماش رو بست و مثل خودش زمزمه کرد:
"همبرگرم خوشمزه بود"
جونگکوک ریز خندید که وی باز خم شد و بوسه کوتاهی به دندونای پسر زد..
جونگکوک زبونش رو روی دندوناش کشید:
"این بوسه برای چی بود؟"
اونا بین بوسه نفس گرفته بودن و حالا میتونستن با خیال راحت حرف بزنن..بدون نفس نفس زدن..
وی خودش رو عقب کشید و انگشتاش رو بین انگشتای جونگکوک قفل کرد:
"همم..مطمعن نیستم ولی.."
جونگکوک منتظر بهش خیره شد.
قلبش با شدت میتپید و قطرات ریز عرق رو روی کمرش احساس میکرد..
مثل همیشه تونست ظاهرش رو حفظ کنه و با خونسردی فشار کمی به دستای وی وارد کرد:
"ولی..!؟"
وی دست جونگکوک رو بالا اورد و بوسه ای روی اون نشوند:
"ولی شاید بخوام با این بوسه ازت درخواست کنم دوست پسرم بشی"

• I Know Obsessed With Me •Место, где живут истории. Откройте их для себя