•Part 16•

1.1K 129 141
                                        

لارا پوزخند زد و اون هم مثل جونگکوک ماگش رو روی میز جلوی کاناپه گذاشت:
-فکر نمیکردم انقد زود مجبور به گفتن یه سری چیزا بشم...
به پسر کنارش نگاه کرد و پوزخندش عمیق شد:
-یه داستان کلیشه ایه..ولی خب..همه چیز از اون روز شروع شد....

جونگکوک با دقت به دختر خیره شده بود تا دلیل این رفتارای عجیبش رو بفهمه.خیلی دوست داشت لارا رو به تهیونگ معرفی کنه ولی همیشه با فرار کردن دختر برنامه جونگکوک بهم میریخت..

لارا چند دقیقه به روبرو خیره شده بود..
پسر از حالتش میتونست بفهمه که اتفاق خوبی بین دوست پسرش و دختر روبروش نیوفتاده..

با اینحال صبر کرد تا لارا افکارش رو جمع و جور کنه و به حرف بیاد..
بعد از حدودا پنج دقیقه صدای دختر سکوت سنگین بینشون رو شکست:
-داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش..زمانی که من کلاس سوم دبستان بودم.اون سال..

به اینجا که رسید، صدای گوشی جونگکوک حرفش رو قطع کرد و دختر رو از دنیای کثیف خاطراتش بیرون کشید..

جونگکوک تلفنش رو از روی میز برداشت و به اسم 'جیمین' روی صفحه خیره شد..
ناخداگاه حس بدی بهش دست داد..انگار میدونست اون تماس نتیجه خوبی نداره..

نگاه کوتاهی به لارا انداخت و با یه معذرت خواهی بخاطر ناتمام موندن حرفش،تماس رو وصل کرد:
-الو
-الو جونگکوک؟!
صدای مضطرب جیمین اولین چیزی بود که به گوشش رسید..

از صدای ضعیف اهنگی که میومد میشد فهمید که احتمالا توی باری هستن که قراره اجرای اونشبشون رو اونجا انجام بدن..
-چیزی شده؟..چرا صدات میلرزه؟
جیمین نفس عمیقی کشید..نمیدونست چجوری این خبر رو به پسر کوچیکتر بده..چشماش رو بست و بعد از مرتب کردن افکارش بالاخره این صداش بود که به گوش جونگکوک میرسید:
-یه آدرس برات میفرستم..تا ده دقیقه دیگه خودت رو برسون اینجا

جونگکوک با نگرانی ایستاد و همونطور که گوشی رو به گوشش فشار میداد با صدای لرزونی گفت:
-اتفاقی افتاده؟..کسی آسیب دیده؟..چیشده جیمین؟؟

پسر لعنتی به دوستش فرستاد که باعث شده بود جونگکوک به اینحال بیوفته..
-کسی اسیب ندیده..فقط خودتو زود برسون اینجا..

جیمین با تموم شدن حرفش سریع تماس رو قطع کرد..
جونگکوک با ترس به لارا،که با چشمای منتظر نگاش میکرد و بنظر میرسید اونم نگران باشه، نگاه کرد و فقط شونه هاش رو به معنای ندونستن چیزی بالا انداخت..

قلبش بهم میپیچید و نمیدونست که چرا جیمین ازش خواسته بود بره به اون بار..

با بلند شدن صدای پیامش، سریع به آدرس نگاهی انداخت.
از خونه پسر تا اونجا حدودا ۱۵ دقیقه راه بود..
پس باید سریع آماده میشد..

متوجه نشد که چی پوشیده.فقط دستش رو توی کمدش کرد و اولین چیزی که بدستش رسید رو پوشید..

با عجله از جلوی دختر متعجب گذشت..اصلا متوجه اطرافش نبود و تقریبا یادش رفته بود که لارا روی مبل نشسته..فکر اینکه بلایی سر کسی اومده باشه دیوونش میکرد و افکارش رو بهم میریخت.

• I Know Obsessed With Me •Место, где живут истории. Откройте их для себя