تهیونگ توی راهروی ورودی خونه نشسته بود و در حین بستن بندای کتونیش بود
هیونوو و یونگ شین پشتش بودن و داشتن تا اخرین لحظه با گوشیش بازی میکردن
با قطع شدن بازی و باز شدن صفحه تماس هیونوو با شیطنت انگشتشو روی باند گوشی گذاشت و بعد اون رو برعکس کرد
با دیدن عکسی از جین فهمیدن کی زنگ زده
یونگ شین ایکون سبز رو کشید و بعد گوشی رو قفل کرد و به سمت تهیونگ گرفت
_اوپا بیا گوشیت
تهیونگ بالاخره بند کتونیش رو بست و بلند شد
نگاه مشکوکی به اون دوتا وروجک انداخت
_چیشده شمایی که تا اخرین لحظه میخواین بازی کنین گوشی رو بهم میدید اونم با رضایت کامل؟
_خب بدنیست که هیونگ، اصلا اگه گوشیتو نمیخوای ما بازی کنیم هوم؟
یونگ شین خندید
_اره بازی کنیم...بعدشم اگه یهو یکی زنگ بزنه وکنار اسمشم قلب باشه جواب بدیم و کلی حرف بزنیم
تهیونگ گیج از حرفای اون دو نگاهی بهشون انداخت و بعد با فهمیدن کار اون دو گوله اتیش گوشی رو از دستشون قاپید و صفحهش رو باز کرد
گوشی توی تماس بود و جین داشت گوش میداد!
فوری گوشی رو کنار گوشش برد
_الو جین؟
صدای خنده از اون طرف خط تنها جوابش بود
_جین؟
_ج..جانم؟
_اه خدایا...از دست اینا
جین باز خندید
_خیلی باهوش و کیوتن ته...دلم میخواد ببینمشون
_اونام دلشون میخواد
با دست برای بچهها پانتومیم رفت که بعد از برگشتن جنگ شروع میشه و بعد از خونه بیرون زد
هوای افتابی و خوبی بود
با اینکه اخرای تابستون بود اما افتاب داغ و سوزاننده بود
تیشرت سبز یشمی و شلوار لی مشکی با کتونی مشکی پوشیدع بود و تیپش حرف نداشت
درسته از خانواده فقیری بود اما تمام سعیشو میکرد تا خوشپوش باشه
_بیام دنبالت؟
_کجایی؟
_پارکینگ
_تا برسی دیره..برو و به کلاس برس منم زود میام
_میدونی نمره برام اهمیت نداره پس میام دنبالت کیم تهیونگ!
_باشه بیبی...
_هی...داشتم با ابهت باهات حرف میزدم
_تو هرچقدرم جذاب باشی نمیتونی تاپ باشی
_تهیونگ!
تهیونگ جین رو نمیدید ولی مطمئن بود گوشاش عین گوجه شدن و صورتش کاملا رنگ عوض کرده
_کمتر لبای ناز و قلوهایتو گاز بگیر جین!
_ت...تو از کجا میدونی؟
_میشناسمت
_بدجنس...یکم بمون الان میرسم
_باشه عشقم منتظرم
_سر پل میبینمت
_باشه
بعد از قطع کردن گوشی اونو توی جیب شلوارش گذاشت و بند کولهش رو تو دستش گرفت
یه دستش رو تو جیب جلویی شلوارش برد و شروع به قدم زدن کرد
تا جین میرسید یکم طول میکشید پس اروم اروم قدم میزد
غرق تو فکر بود که صدای جیغ دخترونهای اونو مجبور کرد برگرده
_اوپاااا!
سریع یچی به پاهاش چسبید و تهیونگ با دیدن زنعمو و هیونوو فهمید که فسقلی پایین پاهاش یونگشینه
خم شد و یونگشین رو بغل گرفت
_کجا میری وروجک؟
_با مامانی و هیون میریم بازار
زنعموش و هیونوو بهش رسیدن
سونگهی با خشکی به تهیونگ نگاه کرد و بعد اروم لب زد
_مگه نباید بری دانشگاه؟پس چرا انقدر رمانتیک و بیخیال قدم میزنی؟
تهیونگ خواست جواب بده که هیونوو به مادرش زل زد و گفت
_سوکجین هیونگ میاد دنبالش
سونگهی نگاهی به تهیونگ انداخت و به یونگشین اشاره کرد
_بیا پایین یونگشینا...باید سریعتر بریم بازار...تا اونجا راه زیاده
یونگ شین محکمتر دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد
_نمیشه اوپاهم باهامون بیاد؟
تهیونگ لبخندی به مظلومیت دختر بچه زد
_نه دخترم میبینی که اوپا باید بره دانشگاه...زودباش بیا
_باشه...اوپا بوسم کن تا برم
تهیونگ خندید و بعد محکم لپ نرم و سفید دختر بچهرو بوسید
_خوبه؟
_اوهومممممم
اروم یونگشین رو پایین گذاشت و یونگ شین دست دیگهی مادرش رو گرفت
قبل اینکه بتونه خدافظی کنه صدای بوق ماشینی نگاه هر چهار نفر رو معطوف خودش کرد
تهیونگ با دیدن بنز قرمز رنگی که گوشهای پارک کرد فهمید سوکجینه و استرس بدی پیدا کرد
اصلا دوست نداشت جین خانوادشو ببینه...حداقل نه زنعمو یا عموش چون نمیخواست جین چیزی از طرز رفتار اونا با خودش رو بفهمه
در راننده باز شد و تهیونگ تونست جین رو خیرهکننده و درست مثل همیشه جذاب و خوشتیپ ببینه
تیشرت سرمهایش با اون جین مشکی و کتونیای سفید ترکیب عالی بودن که با وجود عینک دودی روی چشماش و لبای قرمزو درشتش و پوست سفید رنگش همهی نگاها رو جذب میکردن
ناخداگاه لبخندی زد ولی با یاداوری زنعموش با استرس برگشت
سونگهی با تعجب به جین نگاه میکرد و بعد از حس کردن سنگینی نگاه تهیونگ با اخم پرسید
_این همون پسرهس؟
قبلاینکه تهیونگ جوابی بده...
_تهیونگ؟
سوکجین نزدیکشون شد
_تهیونگ...چرا نیومدی سر پل...کلی منتظرت بودم
و بعد از اینکه جین اون زن بهمراه دوتا بچه رو دید کمی فک کرد تا بتونه بفهمه اون زن رو میشناسه یا نه اما با دیدن چهرهی اشنای اون بچهها فهمید زنعموی تهیونگه
فوری تعظیمی کرد
_متاسفم...من سوکجین هستم و حدس میزنم شما باید زنعموی تهیونگ باشید____
اره خلاصه....
لاویو....
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...