...
با درد قدماشو برداشت و از اتاق خارج شد
در رو اروم چفت کرد
_صبر کن..در قفل نبود؟
به سوال مزخرفی که تو ذهنش اومده بود لگد فرضی زد و سعی کرد از اون اتاق فاصله بگیره
سرش درد داشت
بدنش کوفته بود
نمیدونست باید چیکار کنه
تک تک لحظات دیشب رو به یاد داشت اما...
_احمق..احمق احمق!
باید سرش داد میکشید؟
خودش بهش قول داده بود اذیتش نکنه
ولی بهرحال...اون مست بود پس این سواستفاده تلقی میشد..درسته؟
هیچ ایدهای نداشت..
_لعنت بهش..
از بین لباسایی که دیشب به تن کرده بود فقط تونست باکسرش رو بپوشه و پیراهنش رو به تن کنه
نمیدونست دیشب شلوارش رو کِی و کجا در آورده و صادقانه..وقتی دید تهیونگ غلت زده و نزدیکه بیدار بشه سریعا از اتاق خارج شده بود
بی سرو صدا کناری ایستاد و گذاشت دیوار سرد تنش رو به اغوش بگیره
وقتی به دیشب فکر میکرد..به لحظاتش..به اتفاقاتش..دوستش داشت..بعد از سهسال با کسی خوابیده بود که عاشقش بود...تنش رو به غریبه نسپرده بود..اما اگه بی جنگودعوا گاردش رو پایین میاورد وجههی بدی داشت
باید حداقل یکم سروصدا میکرد...فقط یکم...
_اگه بهش سیلی بزنم کافیه؟
با حس کردن سرخی گونهی نرمش هیسی کشید
_نه...اذیت میشه...
ناخواسته یاد دیشب افتاد
لباش..
_لبشو زخم کرده بودم..
لبخند بیدلیلی روی لبش نشست..از کاری که کرده بود راضی بود
با شنیدن صدای قدم توی نزدیکیش مضطرب خودش رو جمع کرد
منتظر بود چهرهی هر کسی رو ببینه بجز...
_جین..خوبی؟
بی هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید
نمیدونست باید ملایم برخورد کنه یا تند
_دیشب..ما..-
_میدونم!
جدا؟ هیچچیز دیگهای نمیتونست بگه؟
_خب..چیزی نداری..بگی؟
_چی؟
_یادته..چیا گفتیم؟
_اره!
_پس..منو..بخشی-
_معلومه که نه!!
با لحن تندی تقریبا داد زد
_باشه..باشه پس..حالا...چی؟
_هیچی..دیشبو فراموش کن..من مست بودم..توهم..توهم خورده بودی
_جین من مست نبودم و تو با اگاهی قبولم کردی
_بهرحال...من مست بودم
_اما میدونستی به یاد میاری
_این چه ربطی داره؟
_جین..عجولانه تصمیم نگیر..ما نمیتونیم دیشبو فراموش کنیم
_چرا نتونیم؟
_تو..تو جدا میخوای رابطهای که سهسال برای داشتنش زجر کشیدیمو از یاد ببری؟
_پس کل این سه سال تو حسرت بودی که چرا بدنمو زیر خودت نکشیدی؟!
_چی؟! نه! نه نه! من منظورم این نبود!
_دقیقا همینو گفتی کیم تهیونگ!
_باشه...اشتباه بیان کردم..جین..گوش کن..من قصدم این نبود..میخواستم بگم..من..-
_تو چی؟
_من...من میخوامت جین..من هنوزم عاشقتم..بیا..بهم یه فرصت بده..بذار..بذار جبران کنم..من از دیشب پشیمون نیستم..توهم نیستی..مطمئنم..پس..بیا بهم فرصت بدیم..بیا یه شانس بهم بدیم
_شانس؟ جوری حرف میزنی انگار گذشتهای نداشتیم
_اره گذشته داشتیم...ما یه گذشتهی احمقانه داشتیم که عاقبت مسخرهس بخاطر منه..بخاطر حماقت من و حالا تصمیم دارم جبرانش کنم..تصمیم دارم اون تصمیم مسخره رو جبران کنم..ولی نیاز دارم بهم اجازه بدی
_چجوری میخوای جبران کنی؟ با سواستفاده از مست بودنم؟
_نه..من میدونم توهم میدونی اتفاق دیشب از روی هوس نبود
جین برای چند ثانیه بی حرف به چهرهی کلافهش نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت
_برمیگردم خونه
_جین..خواهش میکنم..فقط یه فرصت بهم بده
_نیاز دارم فکر کنم تهیونگ..
_پس..میذاری؟
_گفتم فکر کنم!
_باشه..باشه فکر کن..تا هروقت که میخوای..اصلا..اصلا من دیگه چیزی نمیگم باشه؟
جین اروم به سمت اتاق حرکت کرد تا بتونه شلوارش رو پیدا کنه و بپوشه
لبهی پیراهن اور سایزش رو پایین کشید و تا جای ممکن پاهاش رو پوشش داد
به محض نزدیک شدن به در فورا خودش رو داخل پرت کرد و در رو بست
تهیونگ با حس عجیبی دستش رو بین موهاش برده بود و به در اتاق زل زده بود
یعنی واقعا ممکن بود جواب جین مثبت باشه؟
_اون..ردم نکرد
لبخندی زد
_اینبار..داد نزد..عصبی نشد..
خندهی سرخوشی کرد و توی راهرو قدم برداشت
از پلهها پایین رفت و با لذت به هوای بیرون نگاهی انداخت
نفس عمیقی گرفت و ریههاش رو از هوای تازه پر کرد
_من...مطمئنم بهم شانس میده..اینبار مطمئنم...
با لبخند سمت اشپزخونهی ویلا قدم برداشت
-هی کیم تهیونگ...ماه عسل چطور بود؟ قراره دایی بشم درسته؟
تهیونگ چرخید و با دیدن کریس توی چهارچوب در یکی از اتاقا با لبخند سمتش قدم برداشت
_ازت ممنونم..همهی اینا..بخاطر مهمونیه تو اتفاق افتاد
-جدا که دارم دایی نمیشم؟
_چی؟
با انالیز حرفش قهقهه زد
_نه نه...دایی نمیشی اما ممکنه عروسیشو ببینی
-پس کرم ریزی کردی..قبولت کرده؟
_اره..نه درواقع اما..اینبار مثل دفعات قبلی عصبی نشد و بهم گفت فکر میکنه
-از اولم میدونستم سکس رامش میکنه
_نه..بخاطر حرفای دیشب بود
-مگه چی گفتین؟
_حقیقتا...درست به یاد ندارم اما..-
_کریس؟
سر هردو سمت صدا چرخید و تونستن جین رو بالای پلهها ببینن
-صبحت بخیر مستر سوکی
جین نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و از پلهها پایین رفت
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...