کتاب رو بست و چراغ خواب کنارش رو خاموش کرد
ساعت کنارش رو کوک کرد و اروم زیر پتو خزید
- برای ناهار فردا برنامهای داری؟
بدون اینکه چشماش رو باز کنه جواب داد
_چطور؟
- میخواستم ببینم اگه وقتت خالیه بریم خونهی پدرم...به پدربزرگو بقیه هم میگیم بیان..نظرت چیه؟
_ یه شام خانوادگی...
- هوم...
دست ظریفی دور کمرش حلقه شد و بوسه سبکی روی بازوش قرار گرفت
- برنامه داری؟
_نه..بریم
- من فردا بهشون خبر میدم
_فردا...شرکت نمیرم...قراره سرمایه گذار جدیدمون بیاد و تقریبا نیمی از کارکنا نیستن...فردا فقط یه شام باهم میخورن و قرارداد میبندن بعدم که ساعت کاری تمومه...مدیر جون بهم گفت نرم
- بهتر...وقتت کاملا خالیه...هیونوو و یونگشین هم خیلی وقته ندیدی
_اره..بهتره دیگه بخوابیم مینام
- باشه ته...شبت بخیر
قبل اینکه جوابی بده، به اسم مخفف شدهای که دختر ازش استفاده کرد فکر کرد...ته...
خیلی وقت بود این اسم رو با یه صدای پسرونهی خاص نشنیده بود...الان..کجا بود؟ چیکار میکرد؟ بهش فکر میکرد؟
نفس عمیقی کشید
_ شببخیر...
اروم زمزمه کرد و بعد چشماش رو بست
دلتنگ بود
دلتنک خیلی جملهها
دلتنگ خیلی مکانا
دلتنگ خیلی اتفاقا
دلتنگ خیلی کارا و...
دلتنگ یه نفر که خیلی بود...!
....ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و بعد از باز کردن کمربندش پیاده شد
از صندلی عقب دفترا و اسباببازیایی که خریده بود رو برداشت و بعد از قفل کردن ماشین پشت سر مینام وارد خونه شد
خونهی پدر بزرگش...
اونگهه با دیدنشون جلو رفت و ازشون استقبال کرد..نزدیک به یک هفته میشد که نوهش رو ندیده
_چطورین
+ما خوبیم ولی تو انگار نه
لبخند نرمی زد
_خوبم فقط یکم خستهم..این هفته کارای زیادی رو دوشم بود
در حین حرف زدن با مادربزرگ و زنعموش بود که صدای جیغ دوطرفهای رو شنید
+اوپااااااا !!
+هیوووونگ!!
ریز خندید و رو زانو نشست تا اون دوتا گولهی اتیش تو بغلش جا بشن
فورا سمت تهیونگ دویدن و محکم بغلش کردن
+این خیلی نامردیه که اینهمه وقت نیومدی پیشمون
_ بجاش براتون کلی دفتر و اسباببازی اوردم...جبران میشه؟
هیونوو با کیوتترین حالت زمزمه کرد
+اگه برای سوکجین هیونگم اسباببازی و دفتر ببری میاد پیشمون؟ اگه اینکارو کنی برای اونم جبران میشه؟
با شنیدن اون اسم همهی مقاومتاش از بین رفت
این اسم...چند وقت بود که این اسمو نشنیده بود؟
مینام با لحن عجیبی گفت
- هیونوو..مگه نونا بهت نگفته بود نباید این اسمو دیگه هیچوقت به زبون بیاری؟!
یونگشین قبل از برادرش شروع کرد
+تو نباید بگی اسم کیو بگیم! تو همسر تهیونگ اوپا نیستی! سوکجین اوپا همسرشه! اونا عاشق همن! نباید از هم جداشون کنی!
سونگهی با دیدن حاضر جوابی دخترش،بر خلاف میل قلبی عمل کرد و با لحن یکم تندی تشر زد: یاا یونگشینا نباید اینارو به نونا بگی
+ چرا نگم؟ اون اومده و جای اوپا رو گرفته!! این انصاف نیست که دیگه نمیتونیم سوکجین اوپا رو ببینیم
اشک تو چشمای هردو بچه شکل گرفته بود و جو خونه عجیب بود
+حق با یونگه...هیونگ هیچوقت مارو ول نمیکرد..همیشه از تهیونگ هیونگ از ما میپرسید ولی حالا دیگه نیست...چرا اومدیم اینجا؟ چرا ازش دور شدیم؟
هیچکس...هیچجوابی نداشت بده تا بتونه برای بچههای هفت ساله قانع کننده باشه
تهیونگ که تا اون لحظه ساکت بود لبخند غمگینی زد
_بیاین بریم تو اتاقتون...اونجا بهتون میگم سوکجین...میگم که چرا...سو..سوکجین..
بغضش رو قورت داد
این اسم...چقدر دلتنگ تلفظش بود
+سوکجین اوپا چی؟
دستی به صورتش کشید تا اشکاش قبل پایین اومدن جمع بشن
_بهتون میگم که سوکجین..چه چیزایی درموردتون گفته،باشه؟ بریم تو اتاقتون؟
دوقلوها سری تکون دادن و اروم به همراه تهیونگ مشماهای بزرگ رو دست گرفتن و سمت پلهها قدم برداشتن
شینجه بعد از رفتن اون سه نفر سیبی از توی دیس میوه برداشت و همونطور که میخورد شروع کرد به حرف زدن:
منم جای اونا بودم همین میشدم...هرکی باشه سوکجین رو به تو ترجیح میده!
- یا پارک شینجه!
+ ببینم واقعا فکر کردی تهیونگ عاشقته؟ نمیدونم تو این سه سال چجوری تحملت کرده...من بعنوان برادر نمیتونم تحملت کنم!
- تمومش کن! کی تو رو دعوت کرده؟
+ برای دعوت شدن به اجازهی تو نیازی نیست دخترهی سرخونه
- سر خونه؟
+ قبول کن اسم خوبیه و بهت میاد...خودتو به زور تو زندگی دو نفر دیگه جا کردی...
- یه کلمه دیگه بگو و بعد ببین سر خونه رو چجوری بهت نشون میدم!
...
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...