Part 18

599 117 9
                                    

کف دستاش عرق کرده بود و مضطرب پاش رو تکون میداد
نمیدونست باید چه رفتاری نشون بده یا چیکار کنه
مدام لباش رو میگزید
دستی رو شونه‌ش نشست
_جین خوبی؟
سمت دوست‌پسرش برگشت و لبخند زوری رو لباش اورد
_اصلا خوب نیستم
تهیونگ با نگرانی پرسید
_چرا؟‌چیزی شده؟
_خب...میترسم...اگه از من خوششون نیاد؟ یا کادوهایی که خریدمو دوست نداشته باشن؟ یا..یا اصلا تیپم؟ شاید دوست نداشته باشن؟
تهیونگ لبخندی زد
دستشو از کمر جین رد کرد و اروم طوری که کسی نفهمه به جین نزدیک شد و زیر گوشش زمزمه کرد
_کسی نیست که از تو خوشش نیاد بیبی
جین کمی اروم شد. از طرفی صدای بم تهیونگ کنار گوشش و نفسای داغش داشت اذیتش میکرد
یونگ‌شین_هی تهیونگ اوپا کمتر به جینی من بچسب!
با جیغ یونگ‌شین دوتاشون پریدن
همه‌ی نگاها سمتشون چرخید
جین قرمز شد و سرش رو پایین انداخت
تهیونگ اب دهنش رو قورت داد
_م..من که کاری نکردم...
اونگ‌هه_مشخصه...
سونگ‌هی اروم خندید
_تهیونگ...چطوره برید تو اتاقت؟
جین از این پیشنهاد خوشش اومده بود چون حداقل اونجا میتونست خودش باشه
تهیونگ لبخندی زد
_جین بیا بریم
هیون‌وو_منم میام
تهیونگ متعجب نگاش کرد
_تو برای چی؟
_کم مونده جلوی چشمای اینهمه ادم جینی هیونگ رو بخوری بعد میخوای بری تو اتاق تنها گیرش بیاری؟ برای حفاظت از هیونگم اینکارو میکنم
از شیرین زبونی هیون‌وو خوشش اومد
_خیله خب بسه وروجک برو با ماشینت بازی کن
و دست جین رو گرفت و دنبال خودش کشید
قبل وارد شدن به اتاقش سمتش برگشت
_میدونم خیلی کوچیکه ولی خب...میدونی تنها چیزی که دارم بگم اینه...متا..-
جین دستشو رو دهن تهیونگ گذاشت
_درواقع تنها چیزی که بلدی بگی همینه...حالام زودتر بریم داخل چون دارم آب میشم
تهیونگ لبخندی زد و دست جین رو محکم گرفت
در اتاقش رو باز کرد و به جین اجازه داد بره داخل

بعد از اینکه جین وارد شد خودش هم رفت تو و در رو بست
سمت جین برگشت که به اون چهاردیواری خیره بود
با شرم سرش رو پایین انداخت
واقعا دوست نداشت جین اتاقش رو ببینه...
جین اروم سمت تخت رفت و روش نشست
نگاهی به اطراف انداخت
خیلی کوچیک بود اما با اینحال اهمیتی براش نداشت
اون تهیونگو دوست داشت نه موقعیت خانواده یا خونه‌ش رو
_هوممم چه‌قدر کوچولو و نقلیه
تهیونگ نیشخندی زد
_این یه انباریه جین...بایدم کوچیک باشه
جین واقعا این منظورو نداشت
از روی تخت بلند شد و سمت تهیونگ که هنوز سر پا کنار در مونده بود رفت
دستشو گذاشت رو شونه‌های تهیونگ و سرش رو کج کرد تا بتونه با تهیونگی که سرش پایین بود چشم تو چشم بشه
_هی..کیم ته‌ته به من نگا کن
تهیونگ بخاطر شنیدن لقب کیوتی که فقط جین باهاش صداش میزد لبخند ریزی رو لبش اومد
اروم سرش رو بلند کرد و به جین نگاه کرد
_ببین تهیونگ...من بخاطر پول یا خانواده‌ت باهات نیستم..اهمیتی نمیدم اگه خونتون یه کلبه‌ی چوبی کهنه باشه یا یه کاخ بزرگ هشتصد متری..مهم تویی..تو و علاقه‌ت برای من ارجعیت دارید، به همه چیز..من فقط به همین دوتاعه که نیاز دارم هوم؟
ته اروم نفسشو بیرون فرستاد
_جین من..من منظورتو میفهمم اما با همه‌ی اینا...خانواده‌هامون چی؟ من میگم با عمو و زنعموم زندگی میکنم و رضایت اونا نمیتونه به زندگی من لطمه وارد کنه...تو پدر و مادرتو داری..اونا راضی نیستن..تو میگی مشکلی نداری ولی فکر نمیکنی اگه خونوادت این خونه و این اتاق رو ببینن چی میگن؟ اونام مشکلی ندارن؟ تو باهام میسازی...اونا میتونن قبول کنن پسرشون که توی ناز بزرگ شده و لای پر و قو نگهش داشتن حالا با یکی مثل من دنبال آینده‌ش بره؟
تهیونگ دست خودش نبود
واقعا جین رو دوست داشت...عمیقا
اما نمیتونست هیچ‌جوره ثابت کنه لیاقت داشتنش رو داره...اگه..فقط اگه پدر و مادرش زنده بودن...آهی کشید و جین رو دور زد
سمت تخت رفت و روش نشست
واقعا نمیدونست باید چیکار کنه...
جین کمی گیج شده بود
از اول امشب بعد از دعوت عموی تهیونگ به خونشون به این فکر نکرده بود که خانواده‌ش با دیدن وضعیت زندگی تهیونگ چه واکنشی میتونن داشته باشن...
اون در هر صورت تهیونگ رو ول نمیکرد و عاشقش میموند اما...خانواده‌ش چی؟
یعنی باید بین خانواده و تهیونگ یکی رو انتخاب میکرد؟
نه...اون نمیتونست اینکارو بکنه..
_من...من باهاشون حرف میزنم!
تهیونگ سرش رو بلند کرد و به جین خیره شد
_با کی؟
_ب..با خانواده‌م...بهشون میگم بیان اینجا..میگم..اصلا...تو..تو داری درس میخونی...به بابا میگم توی کارخونه راهت بده...تو شعبه‌های جدید به کارمند نیاز دارن..اگه کار کنی میتونی پول در بیاری و بعد خونه بگیری...اینجوری اونام میگن رو پای خودتی و مشکلی ندارن...
_جین..اینکه به پدرت بگی..فک میکنی اینجوری چیزی درست میشه؟ اونا منو قبول ندارن چجوری میتونه راضی بشه من توی کارخونه‌ش کار کنم؟
_چرا قبول نکنه؟ فرق تو با بقیه چیه؟
سمت تخت رفت و کنار تهیونگ نشست
_فردا بعد از کلاست بیا خونه‌ی ما...از پدر میخوام که توی یکی از شعبه ها بهت شغل بده...ترم اخریم و تو دَرست خوبه اونم راضی میشه..من ازش میخوام..
_جین نمیشه..
_چرا؟
_چون نمیخوام زیر پرو بال کسی باشم
_ته داری بهونه میاری
_بهونه؟واقعا چرا فکر کردی بهونه میارم؟
_اینکه بخوای بری پیش بابام و بهش بگی برات توی یکی از شعبه ها کار پیدا کنه زیر پروبال رفتن نیست...اون داره تورو رئیس شرکت یا منشی یا...چه بدونم چیز بزرگی نیست...
_بزرگه جین..من دارم میگم میخوام رو پاهای خودم بمونم...نمیخوام از کسی کمک بگیرم
__بهرحال باید کار پیدا کنی...چه فرقی داره تو شرکت بابای من یا شرکتای دیگه
_اگه اونجا برم پدرت فکر میکنه من دارم سواستفاده میکنم
_تهیونگ تمومش کن!
بدون اینکه بدونه صداش بلند شد
تهیونگ خیره به چشمای جین اروم نگاهش رو دزدید و سرش رو پایین انداخت
جین میدونست نباید داد بزنه ولی...واقعا عصبی شده بود...چیزی که تهیونگ میگفت با عقل جور در نمیومد
از روی تخت بلند شد و سمت در رفت
_میرم...پیش بقیه
در اتاق رو باز کرد و قبل بیرون رفتن کامل..به تهیونگ‌ نگاه کرد
سرش پایین بود و بعد از حرف جین هیچی نگفت
در رو بست و سمت هال رفت
نمیخواست داد بزنه...واقعا نمیخواست اما...بازدمشو تند بیرون داد و سمت هال رفت
آقای کیم جای قبلیش بود و به تلویزیون خیره
بچه‌ها با اسباب‌بازیاشون سرگرم بودن طوری که جین فکر کرد اصلا متوجه حضورش نشدن
مادربزرگ و خانم کیم هم احتمالا تو اشپزخونه بودن
اروم روی مبل نشست
نگاه آقای کیم سمتش برگشت
جین خیلی ساده لبخندی زد
آقای کیم لبخند خشکی زد و به بچه‌ها نگاه کرد
_هیون...یونگ...پاشید برید بالا بازی کنید
دوتاشون اروم سری تکون دادن و با یه "چشم" اسباب‌بازیای نو شون رو دست گرفتن و بالا رفتن
وانگ‌یو خودش رو جلو کشید و ارنج‌هاشو تکیه گاه کرد
_خب...از خانوادت چه‌ خبر؟
جین با استرس لبخند احمقانه‌ای زد
_اونا...رفتن سفر...برای کار پدرم
_پدرت...رئیس کارخونه‌های غذای آماده‌س درسته؟
_بله
_پس خیلی باید پولدار باشید نه؟
جین مضطرب بزاقشو قورت داد
_خب...فکر کنم..
_چرا با وجود همه‌ی این امکانات...میخوای با تهیونگ باشی؟
متعجب سر بلند کرد
سوال آقای کیم...یکم زیاده‌روی نبود؟
_خ..خب من
_تو چی؟ میخوای بگی عاشق شدی؟ شما دوتا آینده‌ای ندارید...تو کشور ما نمیتونید ازدواج کنید...بچه‌دار هم که نمیتونید بشید...این چجور عشقیه؟
_م..ما..ما همو دوست داریم این برامون کافی..-
_کافی نیست!
جین نفس عمیقی کشید
خیلی دلش میخواست متقابلا صداشو بالا ببره ولی باید احترام میذاشت...حداقل بخاطر تهیونگ
_برای من و تهیونگ کافیه!
وانگ‌یو نیشخندی زد
_برای همینم بحث کردید؟
با تعجب سرش رو بلند کرد
یعنی صداشون تا بیرون به گوش میرسید؟
_ما...اون فقط یه بحث لفظی بود
_ببینم...چند وقته باهمید؟
_تقریبا شش ماه
_زیاد نیست...خوبه
_چی خوبه؟
_اینکه زیاد نیست...اینجوری هروقت جدا شدید براتون سختی کمتری داره چون وابستگی کمتری بینتونه
چشماش درشت شدن
_ج..جدا شدیم؟
_بهرحال تهیونگ که عاشقت نیست..فقط برای خوشگذرونی باهمید پس بعدتر که موقع ترک کردن رسید زیاد اذیت نمیشید
_تهیونگ...عاشقمه
_پس چرا کل این شش ماه این اولین باره اینجا تو جمع خانوادشی؟...یا اصلا خودش؟ تا بحال گفته بیاد و با خانوادت آشنا بشه؟
جین خواست چیزی بگه و تکذیب کنه اما سوالای اقای کیم...درسته تهیونگ مغرور بود و دوست نداشت جین خونشون رو ببینه...ولی خب جین میدونست وضعیتشون چجوریه..درضمن...شاید خانواده جین قبول نمیکردن با تهیونگ ملاقاتی داشته باشن اما بهرحال...تهیونگ یک بارم نگفته بود میخواد آشنا بشه...یعنی...؟

_____________

این پارت طولانیه س تا بیست نمیرم😁😁😁
خلاصه که...
اره هدیه تولدم بهتون
مبارکهه💜😂⁦🚶🏻‍♂️⁩

Do U Luv MeWhere stories live. Discover now