تهیونگ بعد از رفتن جین به جای خالی ماشینش چشم دوخت...چرا هیچوقت نمیذاشتن لحظههای شادش عمر طولانی داشته باشن؟
با نفرت سمت عموش برگشت
_چرا اینکارارو میکنید؟
_خودت گفتی قبولش کنم...پس باید بشناسمش
_من گفتم قبولش کنید...نگفتم آبرومو پیشش ببرید...میدونید خونهای که اون توش زندگی میکنه چقدر بزرگه؟ کل اتاقی که اون داره اندازه کل خونهی شماست!
_چه ربطی داره؟ مگه اون همینجوری که هستی قبولت نکرده؟
تهیونگ سرش رو انداخت پایین
درسته جین قبول کرده بود تهیونگ وضع مالی خوبی نداره...اما با اینحال اصلا دوست نداشت جین به چشم،وضعیت زندگیشونو ببینه
با خشم سمت خونه راه افتاد
از زندگیش متنفر بود
از خودش متنفر بود
از شانس...از همهچیز..
کلید رو بیرون اورد و در رو باز کرد
میدونست عموش هم پشت سرش میاد پس در رو نبست
کتونیش رو در اورد و داخل شد
همه توی نشیمن نشسته بودن
_اوپااا
_هیونگ اگه بدونی امروز چقدر با جینی هیونگ خوش گذشت
لبخند خستهای زد ولی قبل از اینکه چیزی بگه دستی روی شونهش نشست
_سونگهی مهمون داریم...پاشو شام اماده کن!
همه با تعجب به وانگ یو نگاه کردن
_بابا مهمون داریم؟
_اره دخترم مهمون داریم...سوکجین اوپات قراره شام بیاد اینجا!!
با این حرف بچهها ذوق زده دست هم رو گرفتن و چرخیدن اما سونگهی با بهت به تهیونگ نگاه کرد
اونگهه با نگرانی به نوه و پسرش نگاهی انداخت
میدونست عاقبت امشبشون جالب نیست چون وانگ یو لبخند میزد...
تهیونگ با عصبانیت سمت اتاقش رفت
در رو محکم بست و کولهش رو پرت کرد
رو تخت نشست و ارنجاشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو بین دستاش پنهان کرد
دعا میکرد امشب همه چیز اروم باشه و هیچاتفاق بدی نیوفته ولی میدونست محاله
امشب مطمئنا افتضاح بود
_____
بسه آیا؟؟؟؟؟😁😁
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...