Part 11

533 113 7
                                    

بعد از اینکه به پل رسید گوشه‌ای پارک کرد
_ممنونم بیبی
_یادت باشه یه ناهار بهم بدهکاری
_میدونم
تهیونگ خم شد و بوسه‌ی کوتاهی رو پیشونی جین گذاشت
_دیشب دیر رفتی خونه...اگه امشبم دیر بری معلوم نیست پدرت چه بلایی سرم بیاره
هر دو خندیدن
_پس بهتره بری خونه‌تون چون اگه تو بیرون باشی من نمیتونم ولت کنم
_چرا؟
_چون زیادی جذابی و همه چشمشون دنبالته
_هوممم پس حسودی میکنی؟
_اره...معلومه...تو دوست‌پسر منی...مدل نیستی بری بیرون بقیه نگاهت کنن لذت ببرن
لبخندی رو لبای تهیونگ شکل گرفت
_خیله‌خب اقای حسود..میرم خونه..مواظب خودت باش باشه؟
_چشم مستر
و چشمکی برای تهیونگ زد
ته به پشت خم شد و کوله‌ش رو برداشت
دست انداخت و در رو باز کرد اما با دیدن شخص آشنایی روبه‌روی ماشین تنش یخ زد!
عموش درست جلوی ماشین بود و بهشون نگاه میکرد
جین با دیدن نگاه خیره تهیونگ به روبه‌رو سرش رو برگردوند و همون مرد سر صبحی که فهمیده بود عموی تهیونگه رو دید
تهیونگ اروم پایین اومد و در ماشین رو بست
_عمو...اینجا چیکار میکنید؟
_منتظر یه شخص بودم که دیدم تو اومدی...
به جین نگاهی کرد
_گفتم سلامی بدم بد نباشه
جین پیاده شد  و تعظیمی کرد
_عموجان...
_چرا نمیای با ما شام بخوری سوکجین؟
تهیونگ با بهت به عموش نگاه کرد
جین متعجب سر بلند کرد و بعد نگاهی به تهیونگ انداخت تا ببینه نظر تهیونگ چیه ولی تهیونگ حواسش نبود
با ترس خیره به عموش مونده بود...هدف عموش از این پیشنهاد صمیمانه چی بود؟ اون قطعا...اره! میخواست غرور تهیونگ رو خورد کنه! خونه‌ی عموش در مقابل جین و وضعیتش اصلا جای جالبی نبود...اون خونه...نه! جین نباید میومد خونشون!
با ترس به جین نگاه کرد که منتظر بهش خیره شده
تمام سعیش رو کرد تا صداش از روی استرس نلرزه
_ج..جین باید بره خونه...خانواده‌ش خبر ندارن..-
_خب به خانواده‌ش خبر میده! اتفاقا امروزم همسرم رفته بود بازار...غذاهای خوشمزه‌ای میپزه دستپختش حرف نداره...بیا شام رو در خدمتت باشیم پسرم!
جین بازم نگاهی به تهیونگ انداخت...انگار تهیونگ زیاد مشتاق بنظر نمیرسید
تهیونگ واقعا نمیدونست چی بگه...اصلا دوست نداشت جین دعوت رو قبول کنه خواست حرفی بزنه که جین شروع کرد
_امروزو نمیتونم...فردا امتحان داریم و من باید درس بخونم...درضمن خانواده‌م خارج از شهرن و اطلاعی ندارن
دروغ نمیگفت...خانواده‌ش واقعاهم قرار بود برن بوسان...البته نمیدونست که رفتن یا نه اما امروز قرار بود برن...اما در رابطه با امتحان...خب امتحان داشتن ولی جین قاعدتا هیچوقت نمیخوند
تهیونگ امیدوار بود عموش با این بهانه‌ها بیخیال بشه ولی...
_خب میتونید با تهیونگ باهم درس بخونید و درضمن حالا که خونه‌ تنهایی بهتره بیای پیش ما...دعوتمو رد نکن وگرنه ناراحتم میکنی...
جین نگاه مضطربی به تهیونگ انداخت
_خب...من
_خب نداره پسرم بیا امشب رو با ما بد بگذرون؟
_نه نه...این چه حرفیه من فقط...
_پس قبوله دیگه؟
جین مطمئن بود تهیونگ اصلا دوست نداره که امشب جین اونجا باشه...از طرفی خیلی دوست داشت با خانواده‌ی تهیونگ بیشتر اشنا بشه و واقعا دلش میخواست خونشون رو ببینه
_پس...اشکالی نداره اگه من برم خونه و کتاب بردارم؟
_اوه معلومه که مشکلی نیست...برو و زود بیا منتظرتیم..منم به همسرم میگم یکم بیشتر شام درست کنه
_زود برمیگردم..
نگاهی به تهیونگ انداخت که صورت بی‌حالی داشت...میدونست کارش اشتباه بوده و تهیونگ اصلا راضی نیست اما اگه به تهیونگ بود تا ده سال دیگه‌هم نمیتونست با خانواده‌ش اشنا بشه
سمت ماشینش رفت و دور زد...باید زودتر میرفت خونه‌و برمیگشت

___
لذت میبرید؟

Do U Luv MeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora