بالاخره رسیدن و جین جلوی دانشگاه نگه داشت
_اوپاا اینجا دانشگاهتونه؟
_تهیونگ لبخندی زد
_اره فسقل...حیف اینجارو نمیتونم نشونت بدم
_عیبی نداره هیونگ...میشه سریعتر پیاده بشی؟ دوست دارم جلو بشینم
سوکجین خندید و تهیونگ به پشت برگشت
وقتی لبخند زنعموش رو دید از چیزی که میخواست بگه مطمئن شد
_اون دوستپسر منه...بهش چشم نداشته باش
یونگ شین با شیطنت لب زد
_درسته ولی خب من از تو خیلی خوشگلترم اوپا...مگه نه جینی اوپااا؟
جین باز خندید و سریع گفت
_حقباتوعه پرنسس...تو خوشگل تر از تهیونگی
تهیونگ نیشخندی زد
_فک کنم تو کلاس باید کنار آیو بشینم
جین مشتی به بازوش زد
_یااا کیم تهیونگ!
تهیونگ لبخندی زد و فوری گونهی جین رو بوسید
_میبینمت
کولهش رو برداشت و پیاده شد
جین لبخند خجالتی زد و تا زمانی که تهیونگ از دیدش خارج بشه دنبالش کرد
_میشه جلو بشینم اوما؟
_از هیونگ اجازه بگیر
_هیونگ میشه جلو بشینم؟
_چرا که نه
جین پیاده شد و در عقب رو باز کرد
هیونوو سریع پرید پایین و بعد سمت در جلو رفت
جین در رو براش باز کرد و کمکش کرد بشینه
سمت رول رفت و نشست
_کجا میرید اومونی؟
_میدونی بازار بیون یانگ کجاست؟
_نمیدونم اما میریم اونجا
جیپیاس رو روشن کرد و مقصد رو زد
یونگشین و هیونوو با تعجب به مانیتور که با جین حرف میزد نگاه میکردن
_چقدر باهوشه...یعنی همهجارو میدونه هیونگ؟
جین لبخندی به سادگی بچهها زد
_اره...همهجارو میشناسه و بهم میگه از کدوم طرف برم
_اومااا منم بزرگ شدم از این ماشینا میخرم
سونگهی لبخند تلخی زد
_اره دخترم...میخری نگران نباش...
جین از آینه ماشین حالت غمگین صورت زن رو دید
درسته جین چیز زیادی از خانوادهی تهیونگ نمیدونست اما میدونست وضع مالی خوبی ندارن...و با مقصدی که زنعموی تهیونگ گفته بود مطمئن شده بود که وضع مالیشون کاملا برخلاف وضع مالی خونوادهی خودشه
اون بازار تو منطقه پایینی از سئول وجود داشت که غذاهای مونده یا لباسای دست دوم رو میفروختن
خیلی دلش میخواست دور بزنه و سمت مرکز خریدی که همیشه تو بچهگیش با مادرش میرفت بره ولی میدونست اینکار هم اون زن رو ناراحت میکنه و هم تهیونگ رو
بالاخره بعد از نیم ساعت رانندگی به بازار رسیدن
بوی بد ماهی وضع داغون بازار رو مشخص میکرد
سبزی ها حداقل برای دو روز پیش بودن و وضع بازار اصلا جالب نبود
همهی مردمی که تو بازار راه میرفتن به سوکجین و ماشینش چشم دوخته بودن و بچهها به ماشینش زل زده بودن
حس بدی پیدا کرد که با اون وضع رفته اونجا
هرچند برنامهی قبلی نداشت
_مرسی که مارو رسوندی پسرم..برو و به کارت برس
_خب...کلاس صبحم دیگه تموم شده و کاری ندارم چون تهیونگم کلاس داره...اگه اذیت نمیشید میمونم تا خرید کنید و بعد میرسونمتون...سختتونه با وسایل و دوتا بچه برگردید
سونگهی لبخندی زد
_مطمئنی مزاحم نیستم؟
_اصلا...این چه حرفیه...فقط...من ماشین رو پارک کنم
_یه پارکینگ یکم جلوتر هست...میتونی اونجا پارک کنی
_باشه...زود میام
سوار ماشین شد که یادش اومد ساک خرید هنوز تو صندوق عقبه
دوباره پیاده شد و ساک رو دراورد
_اگه چیزی مد نظرتون بود بخرید تا من بیام
_سونگهی لبخندی زد و سری تکون داد
_همین اطراف میمونم تا پیدامون کنی
جین هم متقابلا سری تکون داد و سمت ماشینش برگشت
بعد از اینکه ماشین رو تو پارکینگ گذاشت و شمارهش رو گرفت به بازار برگشت
ساعت رو چک کرد
10:09
تهیونگ هنوز سر کلاس بود
به ابتدای بازار رسید و تونست زنعمو و همچنین یونگشین و هیونوو رو ببینه
با لبخند به طرفشون رفت
یونگ شین سریع سمت سوکجین رفت
_اوپاا...میشه دستتو بگیرم؟
_البته ولی چرا اینقدر یهویی؟
_تو خیلی خوشتیپ و خوشگلی همه تو بازار دارن نگاهت میکنن..اینکه من دستتو بگیرم یعنی من ادم مهمی برای تو هستم و اینجوری اونا حسودیشون میشه
جین لبخندی به افکار بچهگونهی دختر بچه زد
خم شد و بغلش کرد
_پس بیا بغلت کنم که بیشتر حسودی کنن هومم؟
_عالیههه
جین خندید
هیونوو سمتشون اومد
_این انصاف نیست چرا همیشه همه تورو بغل میکنن؟
_چون من دخترم و باید لوس باشم
جین لخبندی زد
_بیا تو دستمو بگیر...مثل یه پسر بزرگ و باهوش
هیونوو لبخندی زد و سریع دست جین رو گرفت
سونگهی از مغازه خانم جاعو بیرون اومد و به بچههاش نگاه کرد که میخندن
-ببینم اون پسر کیه سونگهی؟؟
سمت خانم جاعه برگشت
_میتونی پسر خودم ببینیش
و بعد با غرور سمت پسر خوشتیپ و خوشقیافهی روبهروش رفت
_بریم؟
سوکجین لبخندی زد
_بریم اومونی
کل بازار به سوکجین نگاه میکردن
وقتی از کنارشون رد میشد
وقتی لبخند میزد
جین بین اون ادما واقعا شبیه یه ایدل بود و همه به زیبایی و جذابیتش اشاره میکردن
دخترا با دیدنش ذوق زده میشدن و زنا با لبخند نگاهش میکردن
علاوه بر زیباییش اینکه انقدر با فروشندهها خوش برخورد بود هم براشون ملاکی بود تا بهش خیره بشن
بعد از تقریبا یک ساعت بازار گردی سمت پارکینگ رفتن___
نویسنده علاقهی زیادی به اتک زدن داره •-•
لذت ببرید...
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...