بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد نفسی اروم کشید
میدونست الکی عصبی شده و الکی جین رو هم عصبی و ناراحت کرده
از رفتارش پشیمون بود ولی دست خودش نبود
با رسیدن به خونه و دیدن عموش که داشت با یه فرد توی ماشین حرف میزد و چیزی بینشون ردوبدل میشد عصبی شد و حرص ناشی از اون صحنه رو سر جین خالی کرده بود
کلید رو از جیب کولهی قدیمیش در اورد و سمت در قدم تند کرد تا عموش اونو نبینه و بعد دوباره دعوا پیش نیاد
سریع داخل شد و کفشاش رو با دمپایی های ابری و کهنهی توی کمد عوض کرد
_من برگشتم
بعد از اینکه از راهروی کوچیک ورودی رد شد مادر بزرگش رو دید که روی صندلی چوبی قهوهای رنگ همیشگی نشسته و درحال بافت چیزی شبیه به یک شالگردنه
با لبخند سمتش رفت
_سلام مامانبزرگ
_پسرم...خوبی؟ دیر کردی
_اره خب راستش...
نزدیک مادربزرگش رفت تا فقط خودشون دوتا بشنون
_با جین بیرون بودیم
مادربزرگش لبخندی زد و اروم به بازوش کوبید
_از دست تو..همش اذیتش میکنی..خوب بود؟
_اره خوب بود و...عا یادم رفته بود
و مادر بزگرش رو بغل محکمی گرفت
_بهم گفته بود دیدمت اینطوری سفت بغلت کنم
مادربزگرش خندهای کرد و با دستش موهای بهم ریخته تهیونگ رو مرتب کرد
_برو لباساتو عوض کن و دوش بگیر...یکم دیگه شام میخوریم
_چشم...زنعمو خونن؟
_اره..احتمالا اتاق یونگ شین و هیون ووعه
سری تکون داد و سمت اتاقش رفت
اتاق کوچیکی که جز یه تخت یه نفره و چندتا کمد کوچیک که توشون پر از کتاب و دفتر بود چیزهدیگهای جا نمیگرفت
به قدری اتاق کوچیک بود که تهیونگ لباساش رو توی چمدون، زیر تخت گذاشته بود و فقط برخی لباساش بودن که اصولا برای دانشگاه میپوشید و روی چوب لباسی اویزونشون میکرد تا چروک نشن
حولهی قرمز رنگش رو از توی چمدون برداشت و بعد از اینکه یه دست لباس تازه برای خودش انتخاب کرد از اتاق بیرون رفت و به راهروی کوچیکی که توش حموم و دستشویی قرار داشت رفت
نزدیک حموم بود که در دستشویی باز شد
-یونگ شینا...مواظب هیوون وو باش
سمت زنعموش برگشت که از دستشویی بیرون میومد
_سلام زنعمو
سونگهی سمت صدا برگشت و با دیدن تهیونگ اخمی کرد
_چرا دیر برگشتی؟
_تو کتابخونه درس میخوندم
_درس میخوندی یا بازم داشتی با اون پسره میگشتی؟
تهیونگ کلافه از بحث تکراری خواست چیزی بگه که یونگ شین و هیوون وو با دو سمتش رفتن و بغلش کردن
_اوپا...امروز خیلی دیر اومدی دلم برات تنگ شد
_هیونگ امروزم برام شکلات توپی گرفتی؟؟
با لبخند به پسر عمو و دختر عموی معصومش نگاه کرد
دستی روی موهای لخت یونگ شین کشید
_ببخشید دیر کردم
جلوشون زانو زد
_توی کیفم، همون جای همیشگی چندتا شکلات خوشمزهس به شرطی برشون میدارید که شام امشب رو کامل بخورید، قبوله؟
هردوشون با صدای بچگونه و بامزهشون سریع گفتن
_قبوله!
تهیونگ لبخندی بهشون زد و اون دو سریع سمت اتاقش رفتن
سونگهی بعد از رفتن بچههاش سمت تهیونگ رفت
_شاید اونارو با شکلات خام کنی..ولی من خوب میدونم ذات بدت درست عین پدر و مادرته پس سعی نکن تو دلمون جا باز کنی
تهیونگ عصبی از اینکه اسم پدر مادر مرحومش رو شنیده بود با اخم و خشمی کنترل شده به زنعموش نگاه کرد
_توهین درمورد خودم ایرادی نداره ولی حق ندارید به پدرو مادرم توهین کنید
_اگه توهین کنم چی میشه؟ باهام بحث میکنی؟ اگه بخاطر مادر بزرگت نبود همون انباری رو هم بهت نمیدادم و مجبور بودی گوشه خیابون بخوابی پس بهتره حدت رو بدونی!
تنهای به تهیونگ زد و از راهرو بیرون رفت
چشماش رو بست و پلکاش رو فشار داد تا چیزی نگه
میدونست حداقل تا اخر این ترم به جای خواب نیاز داره پس مجبور بود توهیناشونو تحمل کنه...
بعد از اینکه از حموم بیرون اومد و لباساش رو عوض کرد توی اتاق روی تختش نشسته بود تا نم موهاش رو بگیره...
گوشیش رو برداشت و به پیامی که اومده بود نگاه کرد...پیام از طرف جین بود و یک ساعت پیش اومده بود
پیام رو باز کرد و خوند
سوکجین:
"ته من واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم باور کن همش شوخی بود، میدونی کسی رو جز تو دوست ندارم وگرنه خیلی وقت پیش ولت میکردم، دیوونه نشو و هروقت اروم شدی بهم زنگ بزن، منتظرتم"حق با سوکجین بود
تهیونگ حتی در حد خانواده متوسط هم نبود چه برسه به پولدار...و این درحالی بود که پدر جین توی کل سئول معروف بود و فقط پنجتا کارخونه تولید غذای اماده توی سئول داشت...بجز کارخونه های مختلف و شعبههاش تو سراسر کره!
اما با اینحال...جین همهجور تحقیری رو قبول کرده بود و با تهیونگ مونده بود
چندین بار با خانوادهش بحث کرده بود و تو روشون در اومده بود
درسته اونا هنوزم تهیونگ رو قبول نکرده بودن ولی با اینحال با اینکه میدونستن جین و تهیونگ هنوزم با همن بهشون گیر نمیدادن
تهیونگ خواست شماره جین رو بگیره و بگه که اونو بخشیده و همچنین معذرت خواهی کنه...اما در اتاقش به صدا دراومد
_تهیونگ بیا شام__________________________________
اوکی...های•-•
خب اینم از پارت دوم...البته تصمیم دارم پارت بعدی رو هم بزارم پس اینجا کمتر سخن میگم 😁اگه ازش لذت بردین..ممنون میشم ووت کنید😊
لاو یو💜
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...