سرش رو بلند کرد
سونگهی با دقت به ظاهر سوکجین زل زده بود
و تهیونگ با نگرانی چشماش رو بست
سونگهی لبخند محوی زد
_درسته...من زنعموش هستم و تو باید همون پسری باشی که کل حواس تهیونگ رو پرت کرده...درست میگم؟
سوکجین با خجالت سری پایین انداخت و تهیونگ با تعجب به زنعموش نگاه کرد
حقیقتا انتظار هر حرفی رو داشت اما نه این مکالمه رو
_سوکجین اوپااا
جین سمت دختر بچه برگشت
_تو باید یونگ شین باشی فسقلی هوم؟
یونگ شین سری تکون داد
جین برگشت سمت پسر بچه تا با اونم حرف بزنه اما با دیدن نگاه خیرهی اون پسر روی ماشینش لبخندی زد
_هی هیونوو شی؟!
هیونوو نگاهشو به سوکجین داد
_دوست داری سوارش بشی؟
هیون با لبخند سری تکون داد
_پس بزن بریم
دستشو سمت پسر بچه گرفت و هیون وو با ذوق دست سوکجین رو گرفت
_یاا منم دوست دارم سوار بشما
جین لبخندی زد
_بفرمایید پرنسس
و با اون دوتا فسقلی سمت ماشینش رفت
در رو باز کرد و یونگ شین و هیونوو سریع داخل نشستن
_تهیونگ...میرسونمت دانشگاه و اگه شما مشکلی ندارید شماروهم ببرم جایی که میخواید...
سونگهی نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد اروم گفت
_نه نیازی نیست پسرم...توهم باید به دانشگاهت برسی
_من کلاس صبحم رو از دست دادم...تا ساعت سه کلاسی ندارم... اگه عجلهای ندارید بعد از اینکه تهیونگ رو رسوندم دانشگاه شمارو هم برسونم...بچهها بنظر ماشین سواری رو دوست دارن
سونگهی لبخند تلخی زد
بچههاش تا بحال سوار ماشینی بجز تاکسی نشده بودن
دوباره به تهیونگ نگاه کرد و جوری که جین متوجه نشه از تهیونگ پرسید
_تو مشکلی نداری؟
تهیونگ سمت زنعموش برگشت و بعد سمت ماشین
با دیدن ذوق سوکجین و بچهها و یاداوری طرز حرف زدن زنعموش نفسشو اروم بیرون داد
میدونست اینکه بخواد اون زن رو با سوکجین تنها بزاره اصلا عاقلانه نیست اما زنعموش که جلوی بچهها چیزی به سوکجین نمیگفت...میگفت؟
_نه...چه مشکلی...
_پس بریم
_تهیونگ!
تهیونگ سمت جین برگشت و لبخندی زد
ساک خرید زنعموش رو گرفت و سمت جین رفت
_اینو بزار صندوق عقب
جین سری تکون داد و تهیونگ در رو برای سونگهی باز کرد
و خودش سریعا رفت سمت جین
_نمیخواستم تو دردسر بیوفتی
_چه دردسری...تازه همش دوست داشتم یونگشین و هیونوو رو ببینم
_مطمئنی مشکلی نداری؟
_اره ندارم...بهرحال اونا خانواده منم هستن مگه نه؟
تهیونگ لبخندی زد و دستاش رو دور کمر جین حلقه کرد
_چرا انقدر عالیای؟
_هومممم شاید چون مثل من دیگه وجود نداره؟
تهیونگ لبخندی زد
_حق با توعه
و سرشو نزدیک صورت جین نگه داشت
_ته بچهها میبینن...زنعموت
_نمیبینن سرگرم ماشینن
و فاصله رو به حداقل رسوند و اروم و کوتاه لبای جین رو بوسید
یکم عقب کشید
_بخاطر دیشب...معذرت میخوام...تند رفتم
_اره خیلی تند رفتی
_ببخشید
_باید جبران کنی
_چجوری؟
_ناهار بریم بیرون...چطوره؟
_مگه کلاس نداری؟
_مگه مهمه؟
لبخندی زد
_نه نیست
_تو چی؟ تو کلاس داری مستر؟
_نه...جز ساعت نه و دوازده دیگه کلاس ندارم
_پس باید ناهارمون رو دیر بخوریم
_اذیت نمیشی؟
_هومممم نه اگه بزاری کنارت باشم...و البته دیگه انقدر یهویی عصبی نشی
_باشه..بازم ببخشید
_قبوله..بریم دیگه...منتظرمونن
جین سمت ماشین قدم برداشت ولی تهیونگ دوباره کشیدش سمت خودش و اینبار محکمتر و طولانیتر لبای جین رو بوسید
غافل از اینکه هم سونگهی و هم اون دوتا فسقلی دارن همه چیز رو تماشا میکنن
بالاخره تهیونگ جین رو ول کرد و سمت در شاگرد رفت و جین سریع پشت فرمون نشست
یونگشین با پررویی پرسید
_اوپا داشتی با سوکجین اوپا چیکار میکردی اون پشت؟
جین فوری چشماش درشت شد و گونههاش گل انداخت
تهیونگ بیخیال گفت
_هیچی...داشتم کمک میکردم ساک رو بزاره داخل
جین دور زد و راهافتاد
سونگهی از پشت شاهد همهچی بود
وقتایی که تهیونگ به جین خیره میشد
وقتایی که جین دستشو میزاشت رو دنده و تهیونگ دزدکی دستشو لمس میکرد و لبخند رو لبای دوتاشون مینشست
میدونست اوندوتا واقعا عاشقن
درواقع...سونگهی هیچ مشکلی با اینکه اون دوتا باهم باشن نداشت...اون تهیونگ رو درست مثل پسر خودش دوست داشت ولی سونگهی یبار عاشق شده بود...عاشق یه پسر پولدار...اون پسر براش هر کاری کرده بود...جلوی خانوادهش ایستاده بود و قول ایندهی خوبی رو بهش داده بود ولی در اخر خانوادهش مجبورش کردن سونگهی رو ول کنه
سونگهی مجبور شد ازش جدا بشه و توی بار شروع به کار کرد...اون اصلا دوست نداشت تهیونگم مثل خودش زندگی مزخرفی رو تجربه کنه
اما ته دلش...با دیدن اون پسر و رفتاراشون...یه حس قشنگی به ایندهشون داشت____
گر گذری میکنید یه ووتی...کامنتی..چیزیم بذارید...
نذاشتیدم...نذاشتید دیگه :\
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...