Part 13

514 110 5
                                    


گوشیش رو از جیبش بیرون اورد
ساعت
5:56
دقیقه بود
واقعا نمیدونست وقتی جین میاد باید چیکار کنه
از جا بلند شد
نگاهی به اتاق کوچیکش انداخت
شاید مجبور میشد جین رو به اتاقش بیاره؟
مجبور؟ اون باید جین رو به اتاقش میبرد!
کمی بهم ریختگی اتاقش رو سروسامون داد
کتابا رو سر جاشون منظم چید
لباساش رو عوض کرد ولی بعد به این نتیجه رسید که اگه دوش چند دقیقه‌ای داشته باشه بد نیست
سریع اتاقش رو مرتب کرد و با حوله سمت حموم پرواز کرد
بین راه زنعمو و مادربزرگش رو دید که دارن خونه رو مرتب میکنن
درسته خونشون اونقدرم بد نبود اما در دید خودشون...
یه بار فقط از بیرون و پشت در خونه‌ی  پدرومادر جین رو دیده بود
بجای خونه بهتر بود اسمش رو کاخ میذاشتن
اونجا واقعا شبیه بهشت بود
حیاط بزرگی داشت که توش پنجتا کامیون میتونستن دور بزنن!
وسط راه به حوضچه‌ و فواره‌های قشنگ اب برمیخوردی
و بعد در اخر حیاط اون قصر با شکوه بود
با چندتا پله از کف زمین جدا شده بود و در نهایت به یه در بزرگ و بلند، وارد خونه میشدی
هیچ نظری نداشت داخل خونه چطور بود
ولی قطعا خونه‌ای که همچین حیاطی داره از داخلش انتظار بدی نمیشه داشت
_تهیونگ پسرم جین برای شام میاد یا شب هم میمونه؟
_مامانی میشه جینی هیونگ واسه خواب هم پیشمون باشه؟؟
این حرفا استرسش رو بیشتر کرد
میدونست جین خجالتیه و عمرا قبول کنه ولی اگه یه درصد قبول میکرد...کجا باید میخوابید؟
تخت تهیونگ به قدری کوچیک بود که گاهی خودش هم ازش پایین میوفتاد
جدا از کوچیک بودن قدیمی و خشک بود
وقتی روش غلط میزد صداش درمیومد و اصلا جای راحتی برای جین که عین پرنس‌ها بزرگ شده نبود
_نه بچه‌ها سوکجین نمیتونه شب بمونه خانواده‌ش نمیذارن...حالام زود باشید اسباب‌بازیاتونو جمع کنید همه پخش شده توی هال
دوتاشون سریع دویدن
تهیونگ هنوز جلوی در حموم خشک بود
واقعا نمیدونست اگه جین بخواد شب رو بمونه باید چیکار کنه
_تهیونگ؟
با شنیدن صدای زنعموش به اطراف نگاه کرد
مادربزرگ و اون دوتا فسقلی دیگه نبودن
_چرا دعوتش کردی؟
_واقعا فکر کردید اینکارو میکنم؟
_پس...
_اره عمو به زور دعوتش کرد
سونگ‌هی مطمئن نبود اما بعد از جدال درونی‌که با خودش داشت دستشو بلند کرد و روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت
_تمام سعیمو میکنم که بهش خوش بگذره
تهیونگ متعجب از صمیمیت زن‌عموش بهش خیره شد
سونگ‌هی لبخندی زد
_هیچ‌وقت ازت بدم نمیومد...فقط نمیخواستم دوست داشته باشم
تهیونگم متقابلا لبخندی زد
_اما من همیشه دوستون داشتم
_میدونم...میتونی بهم اعتماد کنی باشه؟
_ممنونم
_کاری نمیکنم
سونگ‌هی سمت اشپزخونه رفت و تهیونگ بالاخره وارد حموم شد
اب گرم رو باز کرد و لباساش رو دراورد
حوله رو روی اویز لباس گذاشت و زیر دوش رفت
باید به هر نحوی امشب رو با ارامش میگذروند...هرجوری که شده

______
دارم عُقده‌ی نبودمو خالی میکنم🙄🙄🙄😂⁦🚶🏻‍♂️⁩

Do U Luv MeWhere stories live. Discover now