آبی به صورتش زد و اروم با حولهی مخصوص خودش صورتش رو پاک کرد
نباید این شب رو بد میگذروند...قول داده بود
از دستشویی بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت
مادربزرگ روی میز در حال خورد کردن چیزایی بود و زنعموش داشت غذا رو هم میزد
_یونگ و هیون کجان؟
اونگهه_رفتن بالا..داشتن با کادوهای جین بازی میکردن
خشک شد...پس جین و عموش....
_عمو؟ اون کجاست؟
اونگهه_تو هال تلویزیون میبینه...
خواست بگه جین کجاست اما صدای محکم برخورد در، ساکتش کرد
جین...
با وحشت سمت هال رفت ولی جز عموش کسی نبود
سونگهی هم سریع سمت هال رفت
با دیدن شوهرش با ترس زمزمه کرد
_جین کجاست؟
وانگ یو با بیخیالی جواب داد
_گفت یکاری براش پیش اومده و نمیتونه بمونه
تهیونگ دوید
از خونه بیرون زد
جین تو ماشینش بود و ظاهرا داشت روشن میکرد
سمتش قدم تند کرد و صداش زد
_جین!
جین اروم سرش رو بالا اورد و تهیونگ خشک شد
صورت جین خیس خیس بود..اون..گریه کرده بود؟
جین بی توجه ماشین رو روشن کرد
تهیونگ با دیدن چراغای روشن ماشین فوری سمت در کمک راننده رفت
_جین! صبر کن!
جین سریع دنده عقب گرفت و از پارک در اومد
دنده رو جا زد و پاش رو روی پدال فشار داد
با مچ دست راستش اشکای روی صورتش رو پاک کرد تا دیدش واضح باشه
اون حرفا...نمیتونست باور کنه...نمیخواست باور کنه...حقیقت نداشتن...نه!
___
تهیونگ پشت ماشین با تمام توانش میدوید
سرعت ماشین هر لحظه بیشتر میشد
تیشرتی که تنش بود با هوای اطرافش اصلا سازگاری نداشتن
موهاش بهم ریخته بود و ریهش تمنا میکرد هوای گرم وارد بشه
بعد از اینکه دید ماشین جین از پل رد شده و دیگه نمیتونه بهش برسه اروم اروم سرعت خودش رو کم کرد و ایستاد
تند نفس میکشید
خیره به ماشین جین چنگی به موهاش زد
نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه
_لعنتیییییی! چراااا...چرااااا گذاشتی تنها بشن احمق چرااااااااا!
داد میزد و با خودش حرف میزد
با عصبانیت راه رو برگشت
در رو محکم بست و سمت هال رفت
با دیدن بقیه که همه منتظر بهش نگاه میکردن چشماشو گردوند و دنبال تنها عامل بدبختیش گشت و دید خیلی بیخیال روی جای قبلیش نشسته و کانالها رو بالا پایین میکنه
عصبی و با خشم سمت تلویزیون رفت و جلوش ایستاد
نگاه وانگ یو سمتش چرخید و به وضعیت آشفتهش نگاه کرد
_برو کنار...نمیبینی دنبال فیلم میگردم
تهیونگ جرعت نداشت دهنش رو باز کنه
میترسید اونقدری داد بزنه که حنجرهش زخم بشه
_نمیشنوی؟
_چی بهش گفتی؟!
وانگ یو با اخم نگاهش کرد
_احترام سرت نمیشه؟ فکر کردی داری با همسن خودت حرف میزنی؟
_چی بهش گفتی که اونجوری با گریه رفت؟
وانگ یو نیشخندی زد
_گریه؟ ببینم نکنه خودشو دختر فرض کرده؟یا اینکه بابا مامانش اینقدر لوس بارش اوردن؟
تهیونگ با خشم خواست جلو بره که سونگهی فورا از جاش بلند شد و جلوش قرار گرفت
بی توجه به زنعموش داد زد
_چه چرندیاتی تحویلش دادی که گذاشت رفت لعنتی!!
سونگهی با اضطراب چشماشو بست
اونگهه تا بحال نوهش رو انقدر عصبی ندیده بود
اخرین باری که تهیونگ صداش رو بلند کرده بود مراسم ختم پدرومادرش بود...داد زده بود که پدرو مادرش زندهن و نباید کسی گریه کنه ولی حالا...
_بگو چی گفتی! چی بهش گفتی!حرف بزن!!
وانگ یو با بیخیالی تمام از روی مبل بلند شد و روبهروی تهیونگ قرار گرفت
خطاب به سونگهی درحالی که داشت به تهیونگ خیره نگاه میکرد گفت
_برو کنار..
سونگهی سریعا مخالفت کرد
_نه...بشین سرجات...الان هردوتون عصبیهستید
تهیونگ کاملا مشتاق دعوا بود
سعی کرد از اغوش ناخواستهی زنعموش بیرون بیاد
_سونگهی بهت میگم برو کنار!!
وانگ اینبار صداشو روی زن بیچاره بلند کرد
سونگهی با ترس چشماش رو محکم بست و خواست چیزی بگه که وانگ یو بازوش رو کشید و کنار زد
با خالی شدن بینشون تهیونگ سمت عموش قدم برداشت ولی قبل از اینکه کاری کنه وانگیو ناگهانی مشتی به طرف راست
صورتش زد!
تهیونگ شوکه سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا نیوفته
سرش رو بلند کرد
_تو حالا اونقدری احمق و بیشخصیت شدی که صدات رو روی من بلند میکنی؟ اونم بخاطر یه احمق دیگه؟یادت رفته هنوزم محتاج خونهای؟ میخوای بری تو خیابونا درست رو بخونی؟
تهیونگ ثانیهای فکر کرد
ارزش داشت؟....اره داشت!
مشت محکمی به دهن وانگ یو زد!
به قدری ناگهانی و محکم بود که وانگ یو رو قدمی به عقب پرت کرد
سونگهی و اونگهه با بهت به جدل دو مرد خونه چشم دوخته بودن
تهیونگ هیچ پشیمونی حس نمیکرد بلکه خیلیم خوشحال بود
لبخندی زد که بخاطر مشتی که خورده بود گوشهی لبش ترک خورد و خون سرازیر شد
_این...این فقط بخاطر یکی از قطرههای اشک جین بود...باقیشم مطمئن باش جبران میکنم اقای کیم!
سمت اتاقش رفت و بی معطلی لباساش رو عوض کرد
هرچی در دسترس بود پوشید و سریع کتابا و هرچی که داشت رو توی چمدونش ریخت
قاب عکس روی میز رو برداشت
گوشیش رو از روی دراور توی جیبش کرد و کولهی مشکیش رو از چندتا کتاب پر کرد
نگاهی به اتاق انداخت...ظاهرا چیزی جا نذاشته بود....
از اتاق بیرون اومد و چمدونش رو پشت سرش کشید
کولش رو روی دوشش انداخت و سمت در رفت
زنعموش به همراه دوتا وروجک دوستداشتنی و مادربزرگش جلوی در منتظر بودن
چمدون رو کنار ول کرد و مادربزرگش رو محکم در اغوش گرفت
_مطمئن باش یه خونه میگیرم و همتون رو از این جهنم خلاص میکنم
اونگهه لبخندی زد
_جایی داری بمونی؟
_یکاریش میکنم
از اغوش مادربزگرش بیرون اومد و سمت اون دوتا فسقلی رفت و جلوشون خم شد
_هیونگ..باید بری؟
تهیونگ لبخندی زد
_اره...از این به بعد تو باید وظیفهی مرد بودن رو به عهده بگیری باشه؟
هیونوو اشکش رو پاک کرد و سری تکون داد
تهیونگ سمت یونگشین برگشت
_و تو...تا میتونی حواست به داداشت باشه..هوم؟
_چشم اوپا
دوتاشون رو بغل کرد و بوسهای به موهای نرمشون زد
اروم بلند شد و به زنعموش نگاه کرد
_به مادربزرگ گفتم...از اینجا نجاتتون میدم
سونگهی لبخندی زد
_مواظب خودت باش...حتما بهمون سر بزن
تهیونگ سری تکون داد و سمت چمدونش رفت
دستهش رو بلند کرد و کتونیش رو پوشید
دوتا کتونی دیگهش رو به زور توی چمدونش جا داد و بلند شد
کلید رو از توی جیب کناری کولهش دراورد و روی جا کفشی گذاشت
برنگشت تا چهرههای ناراحت اون افراد مهم رو ببینه
در رو باز کرد و بعد از نفس عمیقی بیرون رفت و در رو بست
حالا...اون واقعا جایی داشت؟
با یاداوری حال جین گوشیش رو بیرون اورد و باهاش تماس گرفت
انتظار نداشت اما بعد از دو بوق جین جواب داد
_الو..
صداش به قدری گرفته بود که یه غریبههم میتونست حدس بزنه چقدر گریه کرده
_جین؟ کجایی؟
_خونهمون
_میخوام ببینمت
_نمیتونم...برگشتم خونه نمیتونم بیام بیرون...دیروقته
_پس میام جلوی پنجرهی اتاقت
_مسخره نشو...میخوای خونهراهت ندن؟
_من دیگه خونهای ندارم
..._
_جین صدامو میشنوی؟
_یع..یعنی چی خونه نداری؟
_دعوا گرفتم...و قبل اینکه پرت شم بیرون خودم با غرور اومدم بیرون
_چی؟ دیوونه شدی؟ الان...الان کجایی؟
_تو..خیابون؟
و خندهی مسخرهای کرد
_تهیونگ!
_جانم؟
جین بی توجه به لحن اروم تهیونگ فوریو تند شروع به غر زدن کرد
_یجوری میگی خیابون انگار الان مثلا جای خوبی هستی..یعنی چی دعوا گرفتم؟ مگه بچه دبیرستانیای که بخوای بگی ادم شدی و بلدی دعوا بگیری...حتما الانم چمدون به دست عین احمقا داری واسه خودت قدم میزنی..جدا که بچهای کیم تهیونگ..بگو کجایی بیام دنبالت
تهیونگ نگاهی به خودش انداخت...دقیقا همونطور که جین گفته بود چمدون به دست داشت قدم میزد..خندهای کرد
_من دارم جوک تعریف میکنمممم!؟؟؟
_ن..نه بیبی ببخشید
_بیبی؟ فقط ببینمت بیبی رو نشونت میدم!
_باشه باشه...فقط..نمیخواد بیای دنبالم چون..-
_چون نداره تهیونگ..اون غرور مسخرهت برام دیگه اهمیتی نداره..هرچقدرم میخوای فک کنی که دارم بهت ترحم میکنم میتونی فکر کنی ولی من بیشتر از احساس غرور تو به هوای سرد بیرون اهمیت میدم فهمیدی؟ حالام سریع بگو کجایی؟
تهیونک لبخندی زد
_باشه باشه...دارم از سمت خونمون...یعنی خونهی سابقم میام نزدیک جادهی اصلی
_باشه دارم میام اون اطراف باش
_باشه..جین؟
_چیشده؟
_دوست دارم!
_من..-
جین سریعا جملهش رو خورد...دوست دارم تهیونگ از ته قلب بود؟...
تهیونگ که منتظر شنیدن کلمهی "منم" از دهن جین بود اروم زمزمه کرد
_چیزی گفتی؟
_گفتم الان وقت این حرفا نیست پس قطع میکنم
میدونست عصبیه و ناراحت..هنوزم نمیدونست عموی لعنتیش چیا گفته که باعث شده جین اشک بریزه...تا حالا تو کل این شیش ماه حتی یک بارم ندیده بود جین اشک بریزه...بدون استثنا و برای هیچ موضوعی..
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...