_باشه ده دقیقه دیگه....
_ما داریم الان شام میخوریم پس بلند شو و بیا!
کلافه از لحن تند عموش بلند شد و گوشیش رو روی تخت پرت کرد
حولهی روی دوشش رو برداشت و بالای تختش پهن کرد تا کمی خشک بشه و بعد بتونه توی چمدون بزارتش
از اتاقش بیرون رفت و سمت اشپزخونه قدم تند کرد
همه پشت میز نشسته بودن
مادربزرگش با دیدن تهیونگ لبخندی زد و به صندلی خالیه کنارش اشاره کرد
_بیا پسرم...بشین
تهیونگ متقابلا لبخندی زد و سمت صندلی رفت
همه شروع کردن به خوردن تا اینکه هیون وو با صدای پسرونه اما نازکش پرسید
_اوما...چرا همیشه کیمچی داریم؟
سونگهی با لبخند تلخی به پسر کوچیکش نگاه کرد
_چیشده؟ دوستش نداری؟
_چرا..غذاهات خیلی خوشمزهن اوما ولی دوست دارم مثل بقیه بچهها که توی کوچه باهاشون بازی میکنم و گاهی از گوشتا و سوپایی که اوما درست کرده تعریف کنم و بگم خیلی خوشمزهن...اما من هر بار کیمچی میخورم
تهیونگ با شنیدن حرفای معصومانه هیونوو اشتهاش رو از دست داده بود
یونگ شین عین هیون وو با چهره سوالی منتظر مادرش بود تا جوابی بده
اونگ هه(مادربزرگ) با تاسف به نوههاش نگاه میکرد
و این بین تنها کسی که عین خیالش نبود و تند غذاشو میخورد وانگ یو(عموی تهیونگ) بود
تهیونگ بعد از اینکه چاپستیکهاشو روی میز گذاشت تا زنعموش رو از این مخمصه نجات بده عموش رو دید که بیتوجه به سوالای مظلومانه بچههاش داره غذا میخوره
عصبی از بیخیالی مرد کنارش با شدت از روی صندلی بلند شد که همه نگاها سمتش چرخید
وانگ یو با دهانی پر و لحنی چندش به تهیونگ نگاه کرد و داد زد
_کیم تهیونگ! ادم وسط شام اینطور بلند میشه؟ نمیگی میترسیدم و غذا میپرید توی گلوم؟
تهیونگ نیشخند عصبی زد
_تنها کسی که داشت راحت غذا میخورد شما بودید عمو!
_وقت شام برای شامه! یعنی باید غذا خورد! ببینم اینهمه دانشگاه رفتی هنوز اینم نمیدونی؟ اینهمه خرج شهریه دانشگاهتو میدم!
وانگ یو واقعا ادم عوضی و پستفطرتی بود
تهیونگ شهریه دانشگاهشو با پولی که از دیه مرگ پدر و مادرش گرفته بود میداد و تنها یبار از عموش فقط نیمی از پول رو قرض گرفته بود اونم بخاطر اینکه اون ماه تولد یونگ شین و هیونوو بود و براشون کادو و کیک خریده بود...اما هر بار وانگ یو جوری رفتار میکرد که انگار کل خرج تهیونگ رو خودش به تنهایی میده
اونگهه که از این بحثای احمقانه و بی منطق کلافه بود دست یونگ شین و هیون وو رو گرفت و بلندشون کرد
_بیاید بریم تو حیاط..من براتون رامیون درست میکنم چطوره؟
هردو زود بلند شدن و سمت حیاط با مادربزرگشون رفتن
تهیونگ بعد از اینکه مطمئن شد بچهها نیستن سمت زنعموش برگشت
_عمو هنوزم مواد میخره!
سونگهی با تعجب و خشم سمت شوهرش برگشت و وانگ یو فوری بلند شد و سیلی محکمی به تهیونگ زد
سونگهی بی توجه به تهیونگ سمت اون مرد وقیح رفت
_تو چه غلطی میکنی؟ هیچ میدونی ما داریم از گشنگی میمیریم؟ میفهمی؟ سوالای بچههاتو میتونی جواب بدی؟ توی پستفطرت اگه به فکر منو مادرتو این احمق نیستی به فکر بچههات باش..اونا از خون خودتن کثافت!
وانگ یو نیشخند کثیفی زد
_از کجا معلوم؟!!
تهیونگ نا مطمئن سرشو با تعجب بلند کرد و سونگهی عصبی سیلی به گوش شوهرش زد
_کثافت حرومزاده! حالا به من ننگ بی آبرویی میزنی؟ منی که با همهی دردا و بدبختیات ساختم؟ حقت بود ولت میکردم! با همین دوتا بچه ولت میکردم تا تنها بزرگشون کنی و بفهمی هرزه واقعی کیه!
_تو! تویییی! تو هرزهای! اگه اونشب منو اغوا نمیکردی من باهات نمیخوابیدم میفهمی! اون بار لعنتی! توی هرزه همه خوابه اونجا منو اغوا کردی! من مجبور شدم باهات ازدواج کنم! تو هرزهای میفهمی!
تهیونگ متعجب از واقعیتایی که بعد از پنج سال میشنید از پشت میز کنار رفت و سمت اتاقش قدم تند کرد
بعد از اینکه در اتاقش رو باز کرد و بست بهش تکیه داد و اروم پایین اومد و همونجا نشست
دستش رو روی صورتش کشید و موهای نم دارش رو کمی تکون داد
همونطور به عکس گوشه اتاق که نزدیک تخت روی تاقچهی پنجرهی کوچیک اتاق بود خیره شد
عکسی از خودش و پدر و مادرش...زمانی که تهیونگ ده ساله بود
چقدر دلش براشون تنگ شده بود
_کاش ولم نمیکردید...اینجوری مجبور نبودم اینقدر تحقیر بشم...بابا..کاش پیشم بودی و تکیهگاهم میشدی...مامان کاش الان میومدی و منو بغل میگرفتی و میگفتی همهچیز درست میشه...
اشکی از اینهمه بدشانسی روی گونش چکید
واقعا ظرفیتش تکمیل بود
دیگه نمیتونست تحمل کنه
اون فقط 22سالش بود ولی به اندازه یه پیر مرد 70 ساله بدبختی داشت________________________________
سو اینم پارت سوم...
و همچنان...اگه ازش لذت بردید لطفا ووت کنید لاولیا😊💜
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...