دستشو لای موهاش برده بود و اطرافو چک میکرد
اگه سوکجین اومده بود و خبرنگارا همه جا بودن...پس مطمئنا جین میانبر میزد تا از دستشون فرار کنه ولی کجا؟
خواست قدمی به سمت جمعیت زیاد خبرنگارا برداره که دستی رو روی کمرس حس کرد
برگشت و با دیدن سوکی متعجب شد
سوکی دست به سینه شد
+ کجا میرفتی اجوشی؟
به اینکه چرا اجوشی خطاب شده اهمیتی نداد و سریع روی زانو نشست
_تو اون اوپایی که بخاطرش منو اینجا نگه داشتی رو میشناسی؟
+اره...اوپا خوشگله بهم عکسشو نسون داد و گفت پیداش کنم،منم پیداش کردم
_پیداش کردی؟ کو؟ کجاست؟
سوکی دستش رو جلو اورد
+دنبالم بیا
تهیونگ دست دختر بچه رو گرفت و دنبالش رفت
سوکی از کنار خبرنگارا که حالا متوجه شده بودن هیچکدوم از اونا کیم سوکجین نیست رد شد و سمت سرویس بهداشتی آقایون رفت
_هی تو نباید بیای اینجا
+ نمیریم داخل نگران نباش اجوشی
از کنار سرویس رد شدن
تهیونگ با دیدن یه پسر با تیپ لی پشت یه ستون خشک شد
سوکی برگشت و به تهیونگ تشر زد
+هی اجوشی بیا دیگه
با رسیدن به اون پسر قلبش با شدت تپید...خودش بود..!
بعد از سه سال داشت این چهره رو میدید
چقدر فرق کرده بود
چهرهش مردونه شده بود
موهای مشکیش که به سمت بالا هدایت شده بودن جذابش کرده بود
کتو شلواری که تنش بود باعث میشد ابهت بیشتری داشته باشه
نفس کشیدن رو از یاد برده بود
چطور سه سال بدون دیدن این صورت زنده مونده بود؟
حالا که اینجا رو به روش بود تمام دلتنگی این سه سال رو یکجا باهم حس کرده بود
این پسر..باهاش چیکار کرده بود؟
بدون حتی گفتن یک کلمه، چرخید و سعی کرد از اونجا دور شه ولی قبلش دستش کشیده شد
برگشت و به دختر بچه نگاه کرد
+نباید اجوشی رو بغل کنی؟
با جملهی اون دختر دوباره بهش نگاه کرد
اینبار به چشماش نگاه کرد
همون چشمای سه سال پیش...همون ادم بود
پس چرا حس میکرد خودش دیگه همون ادم سه سال پیش نیست؟
لبخندی به دختر بچه زد و چرخید تا بره و دوباره دستش کشیده شد
_من قرار نیست اجوشی رو بغ-...
اون گرما..اون دست بزرگ و انگشتای کشیده...اون حس اشنا و قدیمی...تهیونگ..دستشو گرفته بود!
چشماش رو بست و از حس لمس شدن توسط کسی که سه سال تمام ارزوی دیدنش رو داشت لذت برد
چرا باید به خودش دروغ میگفت؟
آره دلتنگ بود...دیوانه وار دلتنگ تهیونگ بود
هنوزم حس میکرد کار اشتباهی کرده که پس زده شده
هنوزم گاهاً خودش رو مقصر میدونست...اما حالا...برگشت و لباش رو از هم فاصله داد تا هر فحشی که بلد بود رو نثار پسر جذاب رو به روش کنه ولی قبل به زبون اوردن هر چیزی متوقف شد!
نه...اگه بهش بدو بیراه میگفت، اگه از گذشته شکایت میکرد نشون میداد که هنوزم ضعیفه...هنوزم نیاز مند وجود تهیونگه...اما سوکجین خیلی وقت بود بدون تهیونگ زندگی کرده بود...دستش رو عقب کشید تا از حصار انگشتای تهیونگ ازاد بشه
_از لمس شدن توسط افراد ناآشنا به شدت بدم میاد پس لطفا دستت رو بکش
سمت خروجی فرودگاه قدم برداشت و کپ مشکی رنگش رو روی سرش گذاشت
کلاه رو تا حد امکان پایین کشید تا خبرنگارا متوجهش نشن
اون کلمات...چطور اونارو به زبون اورده بود وقتی از درون کاملا ضد اونا رو بلند فریاد میزد..؟
+ هی اجوشی..من ماموریتمو انجام دادم و توهم که اون اوپا رو دیدی...بهتر نیست بری؟
با حرفای سوکی به خودش اومد
غریبه؟
_غریبه؟...به کی گفت غریبه؟ اینجا که کسی جز ما نیست...منم تنها کسیم که دستشو گرفته...نکنه...منظورش من بودم؟
خندید
_عمرا..امکان نداره...
خندهش کم کم محو شد و اخم صورتش رو در بر گرفت
_من براش غریبهم؟!
به اطراف نگاه کرد و سریع سمت خروجی فرودگاه قدم بداشت
سوکی سری تکون داد
+ چرا ادم بزرگا عاقل نمیشن!
و سمت پله برقی رفت تا یکم بازی کنه..
نزدیک تاکسی شد و دستش رو سمت در عقب برد تا بازش منه اما قبلش از پشت کسی شونش رو زد
برگشت تا اون شخص رو ببینه که با اقای هان رو به رو شد
_اقای هان!
- ببخش که گمت کردم پسرم...بیا ماشین یکم عقب تر پارکه
سری تکون داد و به همراه اقای هان سمت ماشین حرکت کرد..
از فرودگاه بیرون دوید و با چشماش کل تاکسیا و ماشینایی که در حال سوار کردن مسافر بودن رو چک کرد
هیچکدوم یه پسر با تیپ لی رو سوار نمیکردن
چرخید و سمت راست فرودگاه رو نگاه کرد
خبری نبود
سمت چپ رو چک کرد
بازم...پیداش کرد!
دوید سمتش و کولهی مشکی رنگش رو گرفت..
سوکجین چرخید و خواست با تشر با فرد برخورد کنه اما با دیدن دوباره اون شخص عصبی شد..
تهیونگ با افسوس سری به نشونهی تاسف تکون داد و از پسر عذرخواهی کرد
به اطرافش نگاه کرد...پس جین کجا بود..؟
_دیگه چی شده؟
+چرا اجوشی رو بغل نکردی؟
_چرا باید بغل میکردم؟
+باهاش قهری؟
_نه..من اونو نمیشناسم
+اوپا خوشگله گفته بود یا اینو میگی یا میگی که خیلی عوضیه
_اوپا خوشگله کیه؟
+یکی که اسمش جیمینه و به من ماموریت داده
پس اینا زیر سر جیمین و بقیه بود...باید حدس میزد..
YOU ARE READING
Do U Luv Me
Romanceداستان عشقی توی زندگی هر کسی اتفاق نمیوفته؛ ولی اگه توی زندگی یه نفر اتفاق بیوفته ماجراهای زیادی در پیش داره... همه میگفتن که اون پسر بدردش نمیخوره و توی سطح خونوادگیش نیست اما سوکجین به حرف مردم و خانوادهش اهمیتی نداد و با قلبش جلو رفت... انتظار ن...