بی پروا

324 85 8
                                    

ییبو آروم از قهوه ی رو به روش نوشید
-جان گه گه

سره جان با شنیدن صدای ییبو بالا اومد و با لبخند بهش خیره شد
-چیشد که وکیل شدی ؟

ییبو پرسید و نگاه کنجکاوشو به جان دوخت
=میدونی...

جان آروم زمزمه کرد...

=تو دنیا ناعدالتی زیاده... آدمایی که ظلم بهشون میشه... یا بی دلیل کشته میشن... کسایی که هیچ کسو برای دفاع ازشون ندارن ... هوم... من فقط دلم میخواد به شیوه ی خودم درد این ادمارو کمتر کنم...

یه قلپ از قهوش خورد

=پس وکیل شدم...

ییبو آروم سرشو تکون داد
عجیب بود...
تمام مدتی که جان حرف میزد ییبو به این فکر میکرد که چقدر صدای جان براش ارامش بخشه...
و چطور یک نفر میتونه انقدر شبیه به خوابش باشه...
صورتش... چشماش... حتی خال روی صورتش هم جای مناسبی قرار گرفته بود...
نفس آرومی کشید
حس میکرد احساساتش داره از کنترل خارج میشه و این... اصلا خوب نبود...

=ییبو...؟

سرش سریع اومد بالا

-بله جان گه؟

=پرسیدم حالت خوبه؟

پشت سرشو آروم خاروند

=توی دادگاه روی زمین نشسته بودی...

-اوه اون... چیزی نبود...

=بخاطره پدرت نگران بودی ؟

ییبو شونه ای بالا انداخت

= میدونی جان گه... از وقتی به یاد دارم فقط منو مادرم بودیم ... پدرم همیشه شبها مست برمیگشت... تا اینکه یه زمانی دیگه برنگشت...
حدودا دو سال پیش دوباره منو پیدا کرده بود و باهام ارتباط برقرار کرد... اما من... دست به سرش کردم.... و چند روزه پیش بهم زنگ زد و گفت زندانه... هنوزم نمیفهمم چرا میخواست من توی دادگاه امروز شرکت کنم...

جان با دقت به حرفای ییبو گوش میکرد
سرشو آروم بالا پایین کرد... استرس ناشناخته ای داشت... اون مطمئن بود که کارشو درست انجام داده... پس چرا ته دلش حس میکرد یک چیزی میلنگه....؟

.
.
.
.
.

لعنتی ای زیره لب گفت و خودشو پشت دیوار قایم کرد
سربازای قوم ون ، یونمنگ رو هم گرفته بودن و تک تک سوراخارو برای پیدا کردن وانگجی و ووشیان میگشتن...

ووشیان زیرزیرکی به لان جان خیره شد و دیدش زد...
صورت بی نقصش یکم عرق روش نشسته بود و چندتا از تاره موهاش توی صورتش ریخته بود...
ردای همیشه سفیدش رنگ خون گرفته... و آروم قفسه ی سینش بالا پایین میشد...
ووشیان سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست...

-فکر نمیکنم جایی برای رفتن داشته باشیم...

وی یینگ با نا امیدی زمزمه کرد...

Your eyes tell ✨Where stories live. Discover now