یوتوپیا (قسمت ۲)

251 64 112
                                    

سلام عزیزانمممم :))
امیدوارم که خوب باشید
آهنگ پیشنهادی این قسمت
Belle et Sébastien - ZAZ
[ آهنگ در کانال قرار گرفته ]

توضیح کوچولو ^^ :
کلمه ی «belle» در زبان فرانسه به معنی «زیبا» هست
در این آهنگ این کلمه هم معنی زیبا رو میده هم اسم یک شخصیته. من یه تیکه متن آهنگ رو ترجمه کردم و یه کوچولو به نفع داستان تغییر دادم ^^
پس اگر این سریال رو دیدید یا آهنگ رو شنیدید بدونید که منظور ترجمه ی من از کلمه ی belle  وی یینگ هست و نه شخصیت سریال :)
امیدوارم لذت ببرید

_______

دستهای گرمی از پشت دوره گردنش حلقه شدن و عطره خوشایندی توی بینیش پیچید...

-لان وانگجی...
-دقت کردی چند وقته بیشتر از حد معمول بهم میچسبی...؟

جوابی از سمت لان جان نیومد...
به جاش بوسه ای روی شقیقه نصیب وی یینگ شد که باعث شد لبخندی بزنه...
لان جان... یا ییبو...
خوشحال بود...

بهد از سال‌ها تنهایی...
بعد از سال‌ها بی کسی...
بعد از شب های طولانی ای که بدون وی یینگ سر کرد...
لان جان بالاخره آغوش ارامششو پیدا کرده بود...

اما بازم چیزی درست نبود...
وی یینگ... بوی وی یینگ رو نمیداد...
آغوشش... آغوشی که لان جان به یاد میاورد نبود...
وی یینگی که رو به روی لان جان ایستاد بود... زیادی بی نقص بود...
وانگجی ووشیان رو با تک تک نقصاش دوست داشت...
حتی نقص هاش رو میپرستید...

قبل از اینکه بتونه افکارشو جمع و جور بکنه متوجه گرمایی که یک دفعه ای اطراف پای چپش بوجود اومده بود شد...
چشمهاش به سمت موجود کوچکی که بهش چسبیده بود چرخید...
و لبخند نادری روی لبهاش بوجود اومد...

ییبو میدونست... میدونست که در یک دنیای خیالی سر میکنه...
میدونست که هیچ کدوم اینا واقعی نیست...
اما واقعا نمیتونست از اون موجود کوچولو دل بکنه...
آروم روی زمین نشست و پسرک رو بغل کرد...
با دست دیگرش کمر وی یینگ رو به سمت خودش کشید...

اول روی موهای پسرک و بعدش روی موهای وی یینگ بوسه ی نرمی کاشت...
چرا حق یک زندگی معمولی رو نداشت....؟
چرا مثل بقیه نمیتونست ساعت‌های طولانی بدون نگرانی به معشوقش خیره بشه...؟
چرا همیشه زندگیش با درد و غصه همراه بود...؟

آیوان رو بیشتر به خودش چسبوند...
و با دست دیگرش تقریبا وی یینگ رو چنگ زد و به سینش نزدیک تر کرد...
انگار که میخواست بدن‌هاشون باهم یکی بشه...

با خودش زمزمه کرد

-یکم...
-فقط یکم دیگه....

.
.
.
.
.

پاهاش روی زمین ضرب گرفته بودن و از استرس و نگرانی پوست گوشه ی ناخنش رو میکند...
با شنیدن صدای قدمهایی سرشو بالا آورد و به پزشک ییبو خیره شد...
آب دهنشو قورت داد

Your eyes tell ✨Where stories live. Discover now