وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد...
چند قدم بهش نزدیک تر شد...
صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه رو لمس میکردن...با صدای آرومی زمزمه کرد:
-به تناسخ اعتقاد داری...؟»
____________
خب همونطور که قول دادم من با یه مینی فیک کوچولو برگشتم ^^
خوش حال میشم حمایتش کنید TT
برای زمان آپ هنوز تصمیم نگرفتم چون درسام یه وقتایی اجازه نمیده
اما تمام تلاشمو میکنم که زود به زود آپ کنم :)Part 1 coming soon :)
و در آخر دو تا فن آرت پیدا کردم
فیض ببرید 😍😭
YOU ARE READING
Your eyes tell ✨
Fanfictionفیکشن your eyes tell کاپل : ییژان،وانگشیان ژانر : رومنس ، تخیلی ، زندگی روزمره ، مدرن و تاریخی وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد... چند قدم بهش نزدیک تر شد... صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه ر...