وی یینگ آروم چشماشو باز کرد...
نوره آفتاب توی صورتش افتاده بود و نگاه کردنو کمی براش مشکل کرده بود...
پلکهاشو روی هم فشار داد...
اما با حس کردن عطر آشنای لان جان لبخندی زد...
و چشماشو باز کرد
دیگه نوره آفتاب اذیتش نمیکرد....
هیکل لان جان جلوی خورشیدو سد کرده بود
و همونطور که وی یینگ رو بین بازوهاش زندانی کرده بود آروم روی گونش بوسه ای گذاشت...
وی یینگ به پسره رو به روش که موهای بازش اطرافش ریخته بودن و پیشونیش لخت بود خیره شد...
دستشو آروم روی سیب گلوی لان جان کشید...
فردا صبح روزه بزرگی در راه بود
روزی بود که سرنوشتشون مشخص میشد...
اما وی یینگ به هیچ عنوان قصد نداشت کسی که تازه بدستش آورده رو به این راحتی از دست بده...
نفسشو آروم داد بیرون که صدای لان جان توی گوشاش پیچید-نمیذارم هیچ اتفاقی بیوفته...
-هیچ چیز نمیتونه از هم جدامون کنه....وی یینگ لبخند زیباشو نشون لان جان داد و دستاشو دوره کمرش حلقه کرد...
=لان وانگجی لان وانگجی...
=هیچ وقت قابل پیش بینی نیستی.....
.
.
.شیائو جان توی جاش غلتی زد
نوره خورشید مستقیم توی صورتش میتابید...
چشماشو بهم فشار داد و پلکهاشو آروم از هم فاصله داد...
به پتویی که روش انداخته شده بود خیره شد
مطمئن بود که دیشب روی مبل خوابش برده بود
پس چطور...
با به یاد آوردن موضوع مهمی از جاش پرید
و توی خونه داد زد-وانگ ییبو !!
حتما ییبو دیشب روش پتو انداخته بود...
هیچ جوابی دریافت نکرد...
دوباره اسمشو صدا زد
-وانگ ییبو !! به نفعته که جواب منو بدی!!
سمت دره اتاقش رفت
و آروم دستگیره ی درو پایین کشید...
و با تخت خالی ییبو مواجه شد...
اون... رفته بود...آب دهانشو آروم قورت داد
و به ساعتش خیره شد... امشب... ساعت ۹...
استرس بدی توی وجودش رخنه کرده بود که دلیلشو درک نمیکرد
حس میکرد شبیه این اتفاق قبلا براش افتاده...
سینش و سرش همزمان از شدت فشار عصبی تیر میکشید....
اما دردی که توی قلبش احساس میکرد
با هیچ دردی قابل مقایسه نبود...لعنتی ای زیره لب گفت و روی تختی که ییبو دیشب روش خوابیده بود نشست...
جان هیچ وقت دلیل آشنا بودن عطره پسره جوون ترو نفهمیده بود...
اون رایحه براش یاداوره یک گذشته ی خیلی دور بود...
شاید یک گذشته ی فراموش شده...؟
و دروغ بود که اگر جان میگفت براش ارامش بخش نیست...یک دفعه چشمش به کاغذ کوچکی که روی پاتختی بود افتاد
کاغذ رو برداشت و بازش کرد...با دیدن متن توی کاغذ چندبار پلک زد...
زیره لب زمزمه کرد
- چی توی سرت میگذره وانگ ییبو...
.
.
.
.وی یینگ به سنگ توی دستش خیره شده بود
مدت زمان طولانی ای بود که لمسش نکرده بود....
مدت زیادی بود که قدرتشو حس نکرده بود....
میتونست انرژی سیاهی که داشت از بدنش ساتع میشد رو حس کنه...
دست گرمی روی دستش نشست...
و به همین سادگی ... تمام اون درد وانرژی منفی ازش دور شد....
این خاصیت لان جان بود...-وی یینگ
صدای بم و ارامش بخش لان جان به گوشش رسید
لبخندی زد=من خوبم لان جان
=وقتشه که بریم...-وی یینگ
-باید یه چیزی رو بهت بگملحن لان جان نگران بود...
و برای اولین بار ووشیان ترس رو توی چشمای پسره رو به روش میدید...
شنیدن اون حرفا از زبان هانگوانگ جون با اون لحن.... وی یینگ حق داشت بترسه...=چه چیزی؟
- من در این زندگی... زندگی بعدی... و زندگی های بعد از اون... راهمو به تو پیدا میکنم...
=لان جان...
-وی یینگ...
-بهم قول بده که مثل الان عاشقم بشی...=قول میدم...
وی یینگ با صدای گرفته ای زمزمه کرد...+حتی اگر توی این زندگی نتونم تورو داشته باشم... تا زندگی بعدی منتظرت میمونم...
ییبو همزمان که خاطراتشو مرور میکرد زیره لب گفت...
یک زمانی این جمله رو به وی یینگ گفته بود...+اما قولتو شکستی...
رمزه دره خونشو زد و وارد شد
مهم نبود که گذشتش چه کسی بوده...
الان اون فقط وانگ ییبو بود
که باید هرطور شده از پس مشکلاتش برمیومد...خودشو روی مبل رها کرد
یاده نامه ای که برای جان نوشته بود افتاد...« من یک اشتباهو دوبار تکرار نمیکنم...»
و قطعا اون حرف از زبان هانگوانگ جون بود...
وانگجی هیچ وقت یک اشتباهو دوبار تکرارنمیکرد...
امشب باید تنها میرفت...
همونطور که اون شب باید جلوی اومدن وی یینگ رو میگرفت...
.
.
.
.خب خب خب اینم از این پارت:)
اگر دوست داشتید یکی دیگه از شخصیت هارو توی داستان بیارید اون کی میبود؟ :)
نظر هم یادتون نرهههههه TT ♥️
YOU ARE READING
Your eyes tell ✨
Fanfictionفیکشن your eyes tell کاپل : ییژان،وانگشیان ژانر : رومنس ، تخیلی ، زندگی روزمره ، مدرن و تاریخی وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد... چند قدم بهش نزدیک تر شد... صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه ر...