ییبو آبجویی که رو به روش بود رو یه سره قورت داد
جان ابرویی بالا انداخت- گه گه
-یک هفته گذشته و ما هیچی دستگیرمون نشدهبدنشو روی مبل رها کرد
جان هم متقابلا رو به روش نشستانگشتاشو توی سرش فرو کرد
=مطمئنم
=یک چیزی میلنگههایشی زیره لب گفت...
یک هفته از تماس جان به ییبو گذشته
و توی این یک هفته خیلی چیزها تغییر کرده بود...
مهم تر از همه این بود که ییبو به اندازه ای به جان نزدیک شده بود که از یخچال خونش هر چی میخواست بر میداشت ، هر وقت میخواست میرفت و میومد، تنها چیزی که کم داشت کلید خونه جان بودو البته که جان ذره ای با این موضوع مشکلی نداشت...
به هر حال اون به ییبو به چشم برادر کوچکترش نگاه میکرد...
یا شایدم یکم بیشتر...؟
ییبو زیباترین پسری بود که جان توی عمرش دیده بود... در حین زیبایی جذابیت هم داشت... دروغ بود اگر جان با خودش فکر میکرد که بهش کشش نداره... ولی این برای جانی که توی عمرش به هیچکس کشش
فیزیکی نداشته عجیب بود...از طرفی
ییبو دیگه خوابای عجیب غریب نمیدید...
در واقع از وقتی به جان نزدیک شده ، اینطوری شده بود... روزای اول خواباش واضح بودن...
و بعدش رفته رفته کمرنگ شدن... تا به امروز که از بین رفته بودن...
اما اون حسی که ییبو داشت شدید تر و قوی تر میشد... نمیدونست چطوری... اما تک تک حرکات جانو میشناخت
وقتی کسی بهش چیزی میگفت ، یا وقتی هول میشد گوشه ی بینیشو میخاروند... یه وقتایی از ییبو هم پر حرف تر میشد و با قدرت صحبتی که داشت طرف مقابلشو متقاعد میکرد...
و...
جان زیباترین لبخندهای دنیا رو داشت...
از فکره به جان لبخندی روی لباش اومد-به چی میخندی وانگ ییبو ؟
ییبو سرشو آورد بالا و با چشمای کنجکاو جان رو به رو شد
=هیچی هیچی
جان ابروشو بالا انداخت
تا اومد جوابشو بده تلفن ییبو زنگ خورد
قبل از جواب دادن تلفنش لبخندی به جان زد و خیلی نامحسوس بهش چشمک زد=الو؟
پسر بزرگتر وانمود کرد که اون چشمک رو ندیده و اصلا قلبش نلرزیده
اما با دیدن صورت رنگ پریده ی ییبو تمام حس خوبش با انرژی منفی ای
جایگزین شد...ییبو با اشاره جان گوشیشو روی بلندگو گذاشت
+تو وانگ ییبویی؟
شخص سوم گفت
=و اگر باشم؟
صدای خنده ی چندش اوری توی گوشاشون پیچید
+حالا که پدره عزیزت به لطف اون دوست وکیلت توی زندانه
+تو باید بدهیشو پس بدی!!.
.
.
.
.
YOU ARE READING
Your eyes tell ✨
Fanfictionفیکشن your eyes tell کاپل : ییژان،وانگشیان ژانر : رومنس ، تخیلی ، زندگی روزمره ، مدرن و تاریخی وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد... چند قدم بهش نزدیک تر شد... صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه ر...