وی یینگ!!
دست زخمیشو به سمتش دراز کرد و دستشو توی هوا گرفت...خونی که از بازوش میومد دستای پسرک رو خیس کرد کرده بود...
=لان جان...ولم کن...
-نه!
-طاقت بیار!!لبخنده دردناکی روی صورت وی یینگ پدیدار شد
اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه توی دره سقوط کرده بود...-وی یینگ!!!!
با صدای بلنده خودش از خواب پرید
بدنش میلرزید و دونه های درشت عرق از روی پوست سفیدش پایین میریختن...
ناخداگاه زیره لب زمزمه کرد
-وی یینگ...چند دقیقه طول کشید تا به خودش بیاد
دستاشو روی صورتش کشید و آروم به موهاش چنگ زد
روز از نو..روزی از نو...وانگ ییبو... پسره ۲۳ ساله ای که تنها زندگی میکرد...دانشگاه میرفت و یک کاره پاره وقت داشت که جواب خرج و مخارجشو میداد... زندگیش یک زندگی دانشجویی بود
صبح تا بعد از ظهر دانشگاه ، بعد از ظهر تا شب کار
هیچ وقت توی این ۲۳ سال زندگیش اتفاق هیجان انگیزی نیوفتاده بود، البته اگر پیشنهاد یکی از همکلاسیاش برای وان نایت استند (رابطه ی یک شبه) رو در نظر نگیریم!!همه چیز از رویایی که چند وقت بود میدید شروع شد... اوایل فقط درد تمام اعضای بدنشو در بر میگرفتن...هر چی میگذشت، رویاهاش واقعی تر میشدن و به کابوس نزدیک تر... کابوس از دست دادن کسی که حتی نمیشناختتش ... هایشی زیره لب گفت
-لان جان دیگه کدوم خریه
از جاش بلند شد و خودشو برای کلاس صبحش آماده کرد...
.
.
.
.-لان جان ! لان جان!!
با خوشحالی برای وانگجی دست تکون داد
-لان جان بیا ببین!!
-بچه به دنیا آورده !!با خوشحالی خرگوشو توی دستاش گرفت و نشون وانگجی داد
وانگجی با بی تفاوتی بهش خیره شد=نگهداری از حیوونا توی مقره ابر ممنوعه
ووشیان پشتشو بهش کرد و خرگوشو توی بغلش مخفی کرد
-هی !! اون تازه مادر شده!!
-تو که نمیخوای از بچه هاش جداش کنی؟چشمای وانگجی لحظه ای درخشید
ووشیان حاضر بود قسم بخوره که یه لبخند گوشه لباش دید=پشت اون تپه
=یک چمنزاره که کناره یه رودخونست
=کسی کاری به کارشون ندارهو همونطور که دستاش رو پشتش قفل کرده بود از ووشیان دور شد
وی یینگ لبخندی زد-پس اونقدرام بی رحم نیستی هانگوانگ جون...
وی ووشیان یا وی یینگ
با برادرش و خواهربزرگ ترش برای کسب کردن اطلاعات بیشتر راجب تذهیب گری به مقره ابر اومده بودن...مقره حذب لان...
و وی یینگ تازه شخصی که میخواست تمام شیطنتاشو باهاش انجام بده، یا دقیق تر ، روش پیاده کنه... پیدا کرده بود...لان وانگجی...!
_______
یه توضیح کوچولو
فکر کنم که خودتون هم فهمیده باشید
ییبو و جان برای دنیای الان ان
و وی یینگ و لان جان برای گذشته :)
YOU ARE READING
Your eyes tell ✨
Fanfictionفیکشن your eyes tell کاپل : ییژان،وانگشیان ژانر : رومنس ، تخیلی ، زندگی روزمره ، مدرن و تاریخی وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد... چند قدم بهش نزدیک تر شد... صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه ر...