جرقه

268 76 6
                                    

جان با دیدن صورت رنگ پریده ی ییبو دلشورش بیشتر شد...
آروم با اشاره چشم بهش فهموند که گوشی رو روی بلندگو بذاره... ییبو  دکمه ی بلندگو رو روشن کرد...

-منظورت چیه؟
-تو کی هستی ؟؟

ییبو گفت
درسته که ترسیده بود... اما صداش محکمتر از همیشه شده بود و ذره ای ضعف توش دیده نمیشد... اما جان میتونست از توی چشماش ترس و سردرگمی رو بخونه...

فردی که پشت تلفن بود لبخنده چندش اوری زد

+دوست قدیمی پدرت!
+واست خلاصش میکنم بچه جون
+اون زمانی که تو بچه بودی،  پدرت توی نداری و بی پولی غلت میزد...

خنده ای کرد

+ما هم کارمون حمله کردن به بدبخت بیچاره هاست !
+ پول هنگفتی بهش پیشنهاد دادم و بوم! موش توی تله افتاد!
+ متاسفانه پدرت نتونسته پول رو با سودش برگردونه... حتی بلد نبود عین ادم کاری که بهش سپردیم انجام بده... پس الان... تویی که باید طلبشو به ما پس بدی...!

چشمای ییبو آروم بالا اومدن و تو چشمای جان گره خوردن...
با دیدن نگاه نگرانش چیزی توی دلش لرزید
و صدای آشنایی توی سرش پخش شد...

«اگر دوستم داری... ولم کن...»

آب دهنشو قورت داد
و به چشمای جان خیره شد... دیگه مطمئن شده بود... مطمئن بود که میشناختتش... مطمئن بود که قبلا باهم ملاقات کردن...

اما کجا... و چه زمانی... مطمئن نبود... شاید اگر یکی به افکارش گوش میداد فکر میکرد دیوانه شده... اما اینطور نبود...

با صدای مردی که پشت تلفن بود به خودش اومد

+ میدونیم چند وقته با اون دوسته وکیلت اینور اونور میپری!
+ فکر اینکه کاره احمقانه ای بخوای بکنی رو از سرت بیرون کن وانگ ییبو
+فردا، ساعت ۹ شب به این آدرسی که میفرستم میای
+ اگر پیدات نشه
+هوم... میتونی از همین الان به پدرت بدرود بگی...!!

.
.
.
.

ذهن وی یینگ... خالی بود...
اما نمیتونست حس خوبی که داشت بهش منتقل میشد رو نادیده بگیره...
چند بار پلک زد...
چرا احساس بدی نداشت...؟
در عوض حس میکرد سالهاست که منتظره همچین احساسیه...
وانگجی دستشو روی چونه ی ووشیان گذاشته بود و با چشمای بسته و همون ارامش همیشگیش لباشونو روی هم حرکت میداد...

دستای وی یینگ بالا اومدن و دوره گردنش حلقه شدن...
لان جان آروم چشماشو باز کرد و وی یینگ هم به تابعیت ازش همون کارو کرد...
آروم انگشت اشارشو روی گونه ی لان جان کشید...انگار که داشت یک شی با ارزش رو لمس میکرد... اونقدر با ارزش که حتی لمس کوتاه ممکن بود بهش آسیب برسونه...

-لان وانگجی....

وی یینگ آروم زمزمه کرد

-میدونستی الان چندتا قانون زیر پا گذاشتی...؟

دستای لان جان آروم بالا اومدن و کمر وی یینگ رو محکم گرفت
و توی آغوش خودش کشید...

+نمیتونم از دستت بدم...

وانگجی زمزمه کرد...

ووشیان نفسشو آروم داد بیرون...
و سرشو روی شونه ی لان جان گذاشت... میدونست... میدونست یک اتفاق بد در راهه... حس ششمش هیچ وقت اشتباه نمیکرد...
آب دهنشو آروم قورت داد...  و محکمتر خودشو به لان جان چسبوند...
چشماشو بست... ترجیح میداد از حال لذت ببره...
به هر حال اون دوتا همیشه یک راهی پیدا میکردن...

اما شاید.... این بار وی ووشیان اشتباه میکرد...

.
.
.
.

ییبو آروم بود... بیش از حد آروم بود...
هجوم این همه احساسات مختلف واسش زیادی بود...
اون قرار بود وانگ ییبوساده  بمونه... قرار نبود زندگیش یک دفعه تبدیل به یک فیلم اکشن تخیلی بشه!!
اما سرنوشت همیشه دست ما نیست...

چند لحظه ی پیش ، ییبو حاضر بود که قسم بخوره... توی چشمای جان... خودشو دیده بود... اما خوده واقعیش نبود... یک بازتاب از خودش بود...
یک جوان ، با موهای بلند و ردای سفید... و صورتی بی نقص... مثل صورت خودش...

احتمالات رو توی ذهنش بررسی میکرد... نکنه واقعا دیوانه شده بود و همه اینا فقط توهم بود...؟
دوباره صدای آشنای جان توی سرش پیچید

«اگر دوستم داری... ولم کن...»

به یاده خواب‌هایی که چند وقت پیش میدید افتاد... آب دهنشو آروم قورت داد... امکان نداشت... داشت...؟

با صدای جان به خودش اومد

=وانگ ییبو !
=شنیدی چی گفتم!؟

-اوه... ببخشید گه گه... حواسم نبود

جان روی مبل کنارش نشست و دستای ییبو رو توی دستای خودش گرفت...
و باز اون حس آشنای لعنتی ...
برای جفتشون مثل یک جرقه بود...
برای ییبو جرقه ای که خاطرات زندگی پیشینشو بهش یادآوری میکرد...
و برای جان... یاداوره احساساتی که فکر میکرد سالهاست مرده...

=باهم میریم
=نمیتونم بذارم تنها بری

ییبو چندبار پلک زد
سرش داشت از درد منفجر میشد... و چشمای جان که از اون فاصله بهش خیره شده بودن فشاره روشو بدتر میکردن...

چرا حتی حرفایی که بینشون رد و بدل میشد آشنا بود...؟
آب دهنشو دوباره قورت

صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بود
و با نفسهاشون پوست صورت همدیگه رو لمس میکردن...

ییبو با صدای آروم و بمی که برای جان بیش از حد آشنا میزد زمزمه کرد

- به تناسخ اعتقاد داری....؟

.
.
.
.

میدونم خیلی طول دادم ولی نیاز داشتم یکم ذهنمو جمع و جور کنم:))
امیدوارم لذت برده باشیددددددد
نظر هم مثل همیشه یادتون نره^^

Your eyes tell ✨Where stories live. Discover now