ووشیان با دیدن لان شیچن حس کرد که یک سطل آب یخ روی سرش خالی کردن...
از جاش بلند شد و زیر بغل لان شیچن رو گرفت
که شیچن با درد ناله کرد...-وانگجی...
-تنهاست...با درد زمزمه کرد
جیانگ چنگ و نیه هوایسانگ دوییدن و دو طرف بازوهای لان شیچن رو گرفتن...ووشیان شمشیرشو از روی زمین چنگ زد...
=لان جان کجاست ؟؟
.
.
.
.با سرعتی که نمیدونست از کجا اومده مثل دیوونه ها به سمت جینگشی دویید...
با شدت به دره ورودی کوبوند و پرید داخل...
لان جان توسط سربازهای قوم ون محاصره شده بود... بازوی چپش زخمی شده ، اما با تمام قدرت داشت به مبارزه ادامه میداد...وی یینگ با پرش بلندی خودشو به وانگجی رسوند و دقیقا پشت سرش قرار گرفت...
سوییبیان رو از غلاف دراورد و بدون تامل چندتا از سربازای ون رو که سعی داشتن از پشت وانگجی رو زخمی کنن به زمین انداخت...
وانگجی با دیدن ووشیان لبخنده نامحسوسی زد...
ته دلش میدونست که این پسره ی شر بالاخره به کمکش میاد...
با دو تا حرکت سه تا از سربازا رو کشت...
تنها چیزی که به گوش میرسید صدای برخوردا شمشیراشون بود...-برادرم؟
وانگجی داد زد
ووشیان با یک پرش بلند روی سینه ی یکی از سربازا فرود اومد و شمشیرشو وارده سینش کرد
=پیش جیانگ چنگ و بقیست
=باید فرار کنیموانگجی شمشیرشو وارده شکم یکیشون کرد و کشیدتش بیرون
-من نمیتونم قوممو تنها بذارم
=لان جان!!
-وی یینگ!!
=باشه باشه
با دستش گردن یکیشونو گرفت و محکم روی زمین کوبوندش
=میخوای چیکار کنی؟؟
-اول از همه میریم دنبال برادرم
ووشیان طلسمی از توی رداش دراورد و با گفتن چیزی زیره لب طلسم رو سمت سربازا پرت کرد...
هر کدومشون به طرفی افتادن و راه برای وانگجی و ووشیان باز شد...
ووشیان دست وانگجی رو گرفت و از توی اون آشوب بیرون کشید...دو تایی به سمت اقامتگاهی که لان شیچن و بقیه توش مستقر شده بودن دوییدن...
لان جان زیرزیرکی آب دهنشو قورت داد و به دست وی یینگ که دوره مچ دستش حلقه شده بود خیره شد...
به خودش گوشزد کرد که الان زمان مناسبی برای فکر کردن به این چیزا نیست ...
برادرش زخمی شده بود...
قومش در شرف نابودی قرار بود...
اما کنترل این حجم از احساسات تازه برای وانگجی واقعا سخت بود...
ووشیان ایستاد و همزمان وانگجی پشت سرش وایساد
YOU ARE READING
Your eyes tell ✨
Fanfictionفیکشن your eyes tell کاپل : ییژان،وانگشیان ژانر : رومنس ، تخیلی ، زندگی روزمره ، مدرن و تاریخی وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد... چند قدم بهش نزدیک تر شد... صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه ر...