معجزه ی دوست داشتنی من

239 67 37
                                    

سلام قشنگای من
امیدوارم که حال تک تکتون خوب باشه:)

آهنگ خیلی پیشنهادی این پارت :
‏When night falls - Eddy Kim
(موسیقی متن سریال «وقتی خواب بودی»)
[در کانال قرار گرفته/لینک کانال در بیو، اگر نشد بهم پیام بدید براتون بفرستم]

دوستان این قسمت اسمات داره
اگر دوست ندارید از جایی که علامت زدم نخونید :)
و همینطور تشکر خیلی خیلی خیلیییییی زیاد از دوست خوبم Helia_Ariel
که توی نوشتن این قسمت کمکم کرد
امیدواریم همگی لذت ببرید :)

__________

شب شده بود... و نسیم ملایمی میوزید...
ابرهایی که توی اسمون بودن خبر از بارونی که به زودی میبارید میدادن...
دروغ بود اگر وی یینگ میگفت نگران فردا صبح نبود...
شاید یکی از بزرگ‌ترین روزهای زندگیش...
روزی که ایندشو مشخص میکرد....
اگر موفق نمیشد چی...؟
چه بلایی سره خانوادش میومد...
چه بلایی سره حذبش میومد....
و مهم تر از اون...
چه بلایی سره عشقی که توی قلبش داشت میومد....

از جاش بلند شد و به سمت تختی که زیره پنجره ی اتاق بود رفت... و بدن خستشو روش انداخت....
چشماش رو بست....

بارون اروم اروم شروع به باریدن کرده بود و قطراتش زمینو خیس میکرد...
ناراحت بود...

انگار که قراره هر چی اتفاق غیر منتظره تو دنیاست روی سره خودشو عشقش...لان جانش... خراب شه....

وانگجی از جاش بلند شد و
اروم پنجره ی بالاسره وی یینگ رو بست تا قطرات بارون که به صورت بی نقصش‌ میخورد بیدارش نکنه...
درسته.... هانگوانگ جون دقیقا به همین اندازه روی وی یینگ حساس بود...

+بزار باز بمونه

وی یینگ با صدای آرومی زمزمه کرد

-سرما میخ....

نذاشت حرفش تموم بشه... دستشو گرفت و با چشمای‌خواب الود نگاهش کرد...

+بازش کن و بیا اینجا هانگوانگ جون

و با سر به بغلش اشاره کرد

لان وانگجی در پنجره ی اتاق رو باز گذاشت... چه دلیلی داشت آغوش عشقشو رد کنه....؟
کنار وی یینگ دراز کشید و از پشت بغلش کرد...

قطره های بارون اروم اروم به صورتشون میخورد...

و با هر ‌قطره ای که به صورت لان جان میخورد، خاطراتش با وی یینگ تکه تکه از جلوی چشماش رد میشد...
وی یینگ رو به سمت خودش چرخوند...

اولین باری که چشم تو چشم شدن...گوشه چشمش رو اروم بوسید...

اولین باری که لبای وی یینگ به خاطرش به زیبایی خندید... آروم روی گوشه ی لبش بوسه ای گذاشت....

لباش با ارامش خاص خودش از کناره لبهای ووشیان گذشتو راهش رو به گردن بی نقصش پیدا کرد....

Your eyes tell ✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora