پاهاش آروم روی زمین ضرب گرفته بودن
با اینکه استرس داشت اما سعی میکرد به روی خودش نیاره...
سرشو پایین انداخته بود و برنامه های گوشیشو بالا پایین میکرد...
صدایی از پشت به گوشش رسید-فکر نمیکردم بیای
با صورت بی حسی سمت پدرش برگشت
ازش متنفر نبود اما دوستشم نداشت...
تنها خواسته ای که همیشه ازش داشت این بود که براش پدری بکنه...اما اون با بی رحمی تمام ییبو و مادرشو ترک کرده بود
سرشو تکون داد=منم نمیدونم چرا اومدم
اما شاید میدونست...؟
خودش خبر نداشت چه مرگش شده بود
فقط اینو حس کرده بود که نیروی عجیبی داره به سمت خودش میکشونتش... باره اولش بود که به این خرافات باور داشت... نگاهشو به نگاه خیره ی پدرش دوخت
و فقط برای چند ثانیه ی کوتاه... تونست لبخنده گرمی روی لباش ببینه... مثل همون لبخندی که وقتی بچه بود و به استقبال پدرش میرفت دریافت میکرد...
برای لحظه ای از ته دلش ارزو کرد که کاش دادگاه به نفع پدرش تموم بشه... اما خوب میدونست که این امکان پذیر نیست... اون حتی هنوز نمیدونست که دقیقا چه اتفاقی افتاده...
پدرش همچنان بهش نگاه میکرد-ییبو
سرشو آورد بالا
نگاهش به دوتا ماموری که دو طرف پدرش ایستاده بودن افتاد
سرشو به معنای بله تکون داد-متاسفم
-امیدوارم که یه روز بتونی منو ببخشی ..... و درکم کنی......
.
.
.وارده دادگاه شد و روی یکی از صندلی هایی که ته سالن بود نشست...
جمعیت زیادی نیومده بودن
فقط چندتا آدم با جثه های بزرگ که کت شلوار تنشون بود...
بعلاوه ی پدرش و وکیلی که از طرف دولت براش انتخاب شده بود...
نفسشو داد بیرون
حس عجیبی داشت...
مظطرب بود اما از طرفی آروم بود...؟
سرشو به سمت راست و چپ تکون داد
حتما بازم خیالاتی شده بود
تا اون صدای اشنا توی گوشش پیچید-ببخشید که دیر کردم جناب قاضی
قلبش ایستاد...
همزمان صدای دیگه ای توی سرش پخش شد«بهم بگو که دوستم داری....منو ببوس لان جان.....»
درده بدی توی سرش پیچید...
«لان جان.... ولم کن....»
زیره لب زمزمه کرد
=وی یینگ....
.
.
.
.-به سلامتی !!
پیاله های کوچیک شراب امپراطور رو بهم زدن و هر کدومشون یک سره سر کشیدن
ووشیان از طعم فوق العاده ی اون شراب چشمهاشو بست= چرا لان وانگجی انقدر سرده؟
با شنیدن اسمش چشمای ووشیان باز شد
و سیخ سره جاش نشست
رو کرد به نیه هوایسانگ-اون سرد نیست
-فقط مدلش خاصه+از کجا میدونی ؟
جیانگ چنگ با صدای گرفته ای گفت
ووشیان شونش رو بالا انداخت و همونطور که به دره اقامتگاهشون خیره شده بود گفت-نمیدونم
یه پیاله ی دیگه از مشروب مورده علاقشو سر کشید
جیانگ چنگ با چشمای ریز شده به برادر قسم خوردش خیره شد
اون امشب تغییر کرده بود...
و حدسش درست بود...
وی یینگ مظطرب بود... اما همزمان با دونستن اینکه لان جان هم توی مقره ابره... احساس ارامش داشت و این واقعا عجیب بود...!
پیاله ی سوم و چهارم رو هم سر کشیدنیه هوایسانگ با چشم از جیانگ چنگ پرسید که «اون چشه؟»
جیانگ چنگ در جواب فقط شونه ای بالا انداخت...
مدت زمان طولانی ای نگذشته بود که یه دفعه دره اقامتگاهشون با شدت باز شد
ووشیان چشمش به لان شیچنی که داشت از پهلوش خون میرفت افتاد...
یه چیزی این وسط جورنبود... از جاش پرید و دویید سمت شیچن...
اما شیچن خودشو کشید عقب و به شمشیرش تکیه داد-ارباب جوان وی... وانگجی...
سرفه ای کرد که باعث شد خون از دهنش بریزه بیرون...
-کمکش کنید....
YOU ARE READING
Your eyes tell ✨
Fanfictionفیکشن your eyes tell کاپل : ییژان،وانگشیان ژانر : رومنس ، تخیلی ، زندگی روزمره ، مدرن و تاریخی وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد... چند قدم بهش نزدیک تر شد... صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه ر...