روی تخت بیمارستان نشسته بود و حرکات تند و سریع جان رو نظارت میکرد...
از این طرف به اون طرف میدویید و لوازم شخصی ییبو رو توی ساکش جا میداد...
نفسشو آروم داد بیرون و قبل از اینکه دوباره جان به سمت دیگه ی اتاق بدوعه مچ دستشو چنگ زد و به زور نگهش داشت- یکم آروم تر گه گه
ییبو همونطور که لبخند میزد بهش گفت...
= نه!!
جان با صدای محکمی جواب داد
= دیگه نمیخوام ثانیه ای تو این خراب شده بمونی
= از اون مرتیکه عوضی هم شکایت میکنم
= خودم میکشونمش پای دادگاه- هی هی هی
ییبو که دست جان رو گرفته بود کشوندتش کنار خودش...
- آروم باش...
- هر کاری به وقت خودش
- نیازی نیست اینطوری به خودت فشاربیاریبا لحنی که به هیچ عنوان شبیه خودش نبود گفت
یادش نمیومد... در واقع هیچ نظری نداشت که اون چند روز بیهوشیش چه رویایی دیده...
به طرز عجیب اما دوست داشتنی ای... میتونست تغییر عظیمی رو توی جان حس بکنه...
نه تنها درون اون...
بلکه درون درون خودش هم خیلی چیزها عوض شده بود...
احساساتش نسبت به شیائو جان به قدری عمیق تر بود که حتی حاضر بود قسم بخوره بدون حضورش نمیتونه نفس بکشه...!
مگه دروغ بود...؟وی یینگ از همون اول که پاشو توی مقر ابر گذاشت... دلیل چشم باز کردن های لان جان شد...
دلیل حساسیت های بی خودیش شد...
دلیل نفس کشیدن هاش...
و در آخر ،دلیل قطع شدن نفس هاش شد...شیائو جان حتی از نفس هم برای ییبو عزیز تر بود...
نه تنها خاطرات و چشم های معشوقه ی مردشو با خودش حمل میکرد، بلکه تک دلیل زندگی کردن ییبو هم بود...درست مثل یک چرخه ی طولانی که هر چند وقت یک بار تکرار میشه...
لان وانگجی و وی یینگ به دنیا میان...
نگاه هاشون بهم گره میخوره...
عاشق میشن...
و در آخر دو راه وجود داره،
یا عشق مسیر خودشو پیدا میکنه...
یا میون سراشیبی ها و سختیها کشته میشه...اما مهم نبود چه اتفاقی میوفته...
زندگی یا مرگ...اون دو همیشه راهشونو به سمت هم پیدا میکردن... درست مثل دوتا اهن ربا با قطب های مخالف...
یکی مثبت و دیگری منفی...
یکی سیاه و اون یکی سفید...جان به صورت آروم ییبو خیره شد...
از برگشتش...
از دوباره نفس کشیدنش...
چیزی تغییر کرده بود...!
و جان حاضر بود قسم بخوره تک تک حسای توی قلبش درست مثل بچه های نو پا که کفش های پاشنه بلند ماردشونو پا کردن هستن...
اگر مراقب نباشن...
با بی دقتی روی زمین فرود میان
اما اگر با احتیاط قدم بردارن...
تبدیل به زیبا ترین و قشنگ ترین حس های دنیا میشن...لبخندی به ییبویی که براش یادآور یه حس ناشناخته اما قدیمیای بود زد
دستشو جلوش دراز کرد
YOU ARE READING
Your eyes tell ✨
Fanfictionفیکشن your eyes tell کاپل : ییژان،وانگشیان ژانر : رومنس ، تخیلی ، زندگی روزمره ، مدرن و تاریخی وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد... چند قدم بهش نزدیک تر شد... صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه ر...