سلام دوستان ^^
نویسنده از امتحانات جون سالم بدر برد و برگشت!!
از همینجا سال نوی تک تکتون رو تبریک میگم:)
و امیدوارم که یک سال خوب و با برکت داشته باشید♥️آهنگ این پارت :
Bu Wang - Wang Yibo
در واقع این همون او اسی تی سریاله که ییبو برای شخصیت وانگجی خوانده :)
آهنگ توی چنل قرار گرفته
امیدوارم که لذت ببرید_______
«میتونی فراموش کنی...؟
قولی که بهم در مقر ابر دادیم...
[در طول زمان و جدایی ها فراتر از مرگ و زندگی]
تو کجایی...؟
به مسیرت زل زدم و نمیتونم فراموشت کنم...»__ Bu Wang
به پسره رو به روش خیره شده بود...
یادش میومد که زمانی به یک نفر علاقه داشته...
هرچقدر زمان بیشتر میگذشت...
خاطراتش بیشتر و بیشتر محو میشدن...
اما قلبش...
قلبش خبر از یک عشق قدیمی میداد...
صدای آشنایی درون گوشهاش پیچید...+کی بیدار میشی....
+میدونی چند روزه دارم بدون تو سر میکنم...؟چندبار پلک زد...
اون..اون پسر کی بود...اما قبل از اینکه بتونه فرصت فکر کردن داشته باشه... صورت وی یینگ بی نقص تر از همیشه رو به روش بود...
لبخندی روی صورتش اومد...
حتی نمیدونست چرا اسم «ییبو» واسش اشناعه...زیره درخت بیدی نشسته بود و وی یینگ سرشو روی پاهاش گذاشته بود...
چرا قلبش درد میکرد...؟
چرا احساس خالی بودن داشت...؟شاید چون دردهایی که طی این سالها کشیده بود «لان وانگجی» رو ساخته بودن...
و فراموش کردن این دردها...تفاوتی با فراموش کردن خود واقعیش نداشت...
چند بار پلک زد...
دوباره صدای آشنا رو اطراف خودش میشنوید...
چقدر اون صدا شبیه به صدای وی یینگش بود...چشمهاشو به صورت وی یینگ که با ارامش خوابیده بود دوخت...
عادتش بود...
وقتی وی یینگ حواسش نبود لان جان تا مدتها بهش خیره میشد...
اما چرا هرچقدر بیشتر نگاهش میکرد خاطرات نااشنایی جلوی چشمهاش رد و بدل میشد...؟پسری با موهای مشکی کوتاه...
چشمهایی که همیشه باهاش صحبت میکردن، حتی اگر زبونش چیز دیگه ای میگفت...
و لبهایی که هیچ وقت شانس چشیدن طعمشون نصیبش نشد...لعنتی ای زیره لب فرستاد
ییبو داشت آروم آروم فراموش میکرد...
فحشی به خودش داد
چطور تونسته بود جان رو فراموش کنه...؟
به وی یینگی که روی پاهاش خوابیده بود خیره شد...
با انگشتش آروم صورتشو لمس کرد... که باعث شد لبخندی رو صورت پسرک بیاد...
زیره لب گفت- تو زیبا ترین رویایی هستی که تا حالا درونش گیر افتادم...
- تو شیرین ترین تخیل منی...
-تو دروغ بی نقص یوفوریای منی...
-اما من نمیتونم زندگیمو تنها ول کنم...
-اون به من نیاز داره...
YOU ARE READING
Your eyes tell ✨
Fanfictionفیکشن your eyes tell کاپل : ییژان،وانگشیان ژانر : رومنس ، تخیلی ، زندگی روزمره ، مدرن و تاریخی وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد... چند قدم بهش نزدیک تر شد... صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه ر...