🍀Part 27🍀

322 106 7
                                    

زیر آفتاب سوزان ظهر چان درحالی که بعد از چند ساعت ور رفتن با تراکتور خراب بک بالاخره تونسته بود درستش کنه صورت سیاه شده اش رو از داخل موتور بیرون آورد و همونطور که کاپوت تراکتور باز بود سمت صندلی راننده رفت و مشغول استارت زدن شد...
تراکتور بعد از جون کندنِ فراوان و حال خراب، بالاخره از سمجی چان خسته شد و موتورش روشن شد و شروع به کار کردن کرد و همین باعث شد چان دست مشت شده اش رو به شکل پیروزی بالا بیاره و بلند جمله  «تمومه.. تمومه... روشن شد!..» رو لب بزنه..
با لبخند عرق روی پیشانیش رو پاک کرد و از پشت فرمان تراکتور بیرون اومد و برای رهایی از گرمایی که داشت متحمل میشد به سمت خونه اشون به راه افتاد...
وقتی به حیاط خونه رسید سهون رو دید که توی تشتی که همین دیروز کای داشت سگ توش حموم میداد، حالا لباس هاشو توش ریخته بود و داشت با پا لباس هاشو لگد میکرد و میشست....
عرق گردن و صورتش رو با تیشرتش پاک کرد و تیشرت رو از سرش بیرون کشید و همونطور که مچاله اش میکرد اونو توی تشت سهون شوت کرد و باعث شد ازین حرکت نگاه غضبناک سهون بالا بیاد و روش بشینه...
+با اجازه کی لباس بوگندوتو انداختی تو لباسام....
چان سمت شیر آبِ توی حیاط که به تازگی اب توش به جریان در اومده بود و اونارو از آب آوردن از سر چشمه نجات داده بود رفت و سرشو کج کرد و با دهن از سر شیر چند جرعه آب نوشید و دست و صورتش رو که سیاه شده بود رو شست و در آخر نگاهشو بار دیگه به برادر کوچک ترش داد...
-از لباسای خودت هم همچین بوی  خوشی تراوش نمیشه....
اینو گفت و در حالی که از جاش بلند میشد چند قدم به سهون که سخت مشغول لباس شستن بود نزدیک شد و با پوزخند ادامه داد...
-چیه نکنه سر صبح  خراب کاری کردی که اینطور پرتلاش داری شرتاتو میشوری!...
سهون از این حرف یکه ای خورد و با اخم بار دیگه سمت چان چرخید و خواست از اب کثیف های توی تشت روی صورت چان بپاشه اما اون زود تر دستش رو خونده بود و با یک نیشخند اعصاب خورد کن ازش دور شده بود..
+جرات داری بیا نزدیک... مرتیکه دیلاق...
-اوهوووو!!.... پسر کوچولومون بالاخره بزرگ شده.. یاروش به کار افتاده...
چان از روی لولیدن کرم درونش بار دیگه گفت و همون لحظه که سهون همون شرت خیس رو برداشت و از تشت بیرون اومد و خواست اونو توی صورت چان بکوبه، اون فرار کرد اما به محض رسیدن به خروجی حیاط از دیدن پیر زنی که با چشمهای تاسف بارش بهش خیره شده بود ترمز زد و تلو تلو خوران با کون روی زمین افتاد....
آهی از دردی که توی باسنش پیچید کشید و نگاهشو به پیر زن که داشت جلو میومد داد....
سهون لبهاشو روی هم فشار داد و بالاخره اون شرت رو پس کله چان کوبید و از تشت بیرون اومد و با دیدن پیر زن کنار چان ایستاد...
پیرزن سر تاسفی تکون داد و لب زد...
=شما درازای بی خاصیت... دنبال من بیایین ببینم!...
هر دو نگاهی به هم انداختن و همزمان گفتن...
--واسه چی؟...
پیر زن بدون این که جوابی بهشون بده به سمت زمینشون به راه افتاد و پسرا مجبور شدن دنبالش برن...
پیر زن وقتی به سر زمین رسید هر دو دستشو به عصاش تکیه داد و  نگاهی به زمین انداخت و بعد روشو کرد سمت چانیولی که با بالاتنه لخت ایستاده بود و پوستش از شدت آفتاب سوختگی برنز و سیاه شده بود و سهونی که پاچه هاشو تا ران هاش بالا زده بود داد....
=از روستایی ها شنیدم دارین بذر میکارین... چند ردیف کاشتین!؟...
سهون قدمی جلو اومد و با افتخار لب زد...
+هشت ردیف.. همرو منظم با فاصله مساوی کاشتم... تازه بهشون اب هم دادم....
پیر زن چند لحظه به سهون که فکر میکرد کارش خیلی درسته انداخت و آهی کشید و عصاشو سمت زمین گرفت و با عصاش دور محدوده ای که سهون و کای بذر کاشته بودن یک خط فرضی کشید و لب زد....
=هرچی اینجل کاشتین رو همین فردا میرید از خاک در میارید....
با این حرف چان با تعجب جلو اومد و لب زد...
-چی... چرا... نباید میکاشتیم؟...
=آیگو... واقعا که گاگولین شما.... مگه قراره گل توی گلدون بکارید؟.. یا نکنه میخواین بجای ذرت الف هرز پرورش بدین.... همین الانشم یه کیسه بذر بی زبونو خراب کردین....
چان بی توجه به سهونی که به خاطر به چوخ رفتن زحماتشون اشک توی چشاش جمع شده بود جلو رفت و دستهای چروک پیر زن رو گرفت و خیره بهش تند لب زد....
-هرمونی... هرمونی... پس بهمون یاد بده باید چطور بکاریم؟...
پیرزن  دستشو از توی دست چان بیرون کشید و نچی کرد...
=مجانی یاد نمیدم...
چان زیر لب اِهِکی گفت و سرشو به نشونه تایید تکون داد ....
-عجب پیرزن سود جو و آب زیر کاهی هستی هرمونی... چطور دلت میاد چارتا پسر تنها و بی کسو اذیت کنی...
پیر زن با عصاش ضربه ای به شکم عضلانی چان زد و لب زد...
=پس کی میخای ازین تن گندت کار بکشی؟.. دنبالم راه بیوفت وگرنه خبری از ذرت نیست...اینجا شهر نیست.. باید نشونتون بدم ذرتی که میخریدین و کوفت میکردین چطوری تهیه میشه...!...
چان کمرشو صاف کرد و درحالی که از کنار سهون که آب دماغش اویزون بود رد میشد به دنبال اون پیر زن راه افتاد...
سر راهشون ازین که میدید دخترهای جوون و آجوما ها چطور به هیکلش خیره شدن جوری بهش احساس خفن بودن دست داده بود که کم مونده بود همونجا باایسته  و ژست های بدن نما بگیره ...
توی همین افکارِ وای من چقدر خفنم بود که جمله  «اوووف.. زنده باد خودم!..» از دهنش در رفت و باعث شد پیر زن و سهون که حالا توی محیط گاوداری ایستاده بودن سمتش بچرخن....
پیر زن خیره بهش آهی کشید و درحالی که به گاو ها اشاره میکرد سری تکون داد و لب زد...
=درسته....حالا که این همه به خودت افتخار میکنی میخوام ببینم چطور تا شب همه این تاپاله هارو جمع میکنید... یادتون نره یونجه بدید به گاو ها و آبشون رو عوض کنید....


پیر زن بی رحمانه اینو گفت و روشو ازشون گرفت تا اون دوتا جوون ماتم زده رو با اون تاپاله های بوگندو تنها بزاره اما سهون گوشه دامنشو گرفت و با چشمهای گرد شده لب زد...
+د.. داری میگی باید اون عن های بوگندو رو جمع کنیم...اونم.. اونم وقتی این جونورا اینجا هستن؟...
پیر زن انگشت اشاره اش رو سمت انبار گوشه طویله گرفت و لب زد....
=بیل و دستکش تو اون انباره.... تا شب تمومش کنید باشه؟...
اینو گفت و دامنشو از چنگ سهون بیرون کشید و به طرف خونه اش به راه افتاد...
چان ماتم زده به کپه تاپاله ی تازه ای که داشت از کون گاوی که سرشو چرخونده بود و با چشمهای خمارِ سیاهش درحالی که یونجه نشخوار میکرد بهشون خیره شده بود، میریخت نگاه میکرد لب زد...
=مشکلی نیست... مشکلی نیست... من میرینم.. تو میرینی... گاوا هم میرینن... اون قدرام حال به هم زن نیست...
با این حرف سهون که طاقتش سر اومده بود با مشت توی کمر چان کوبید و عربده کشید...
-حالم ازت بهم میخوره...همین فردا میرم شهر از دستت خلاص میشم...

****
جای دیگه ای از روستا کای در حالی که توی خونه کیونگ روی تخت مرتب اون پسر نشسته بود، سرشو بالا نگه داشته بود تا کیونگ پماد سنتی ای که خودش درست کرده بود رو روی جای نیش های لعنتی اون مار بزنه...
مدت زیادی نمیگذشت که کیونگ زهر رو کامل از توی لب کای بیرون کشیده بود و اونو توی خونه اش آورده بود و درحالی که فک کای رو توی دستش گرفته بود داشت به ارومی پماد رو روی لب کبود و ورم کرده کای پخش میکرد...
کای از حس سوزش شدیدی که اون مواد به لبش وارد میکرد هیسی کشید و سعی کرد سرشو عقب بکشه اما دست قوی کیونگ این اجازه رو بهش نداد...
+شانس آوردی....زهر اون مار اونقدرا قوی نیست... فکر کنم نیاز نباشه بری دکتر...
کیونگ اینو گفت و فک کای رو ول کرد...
کای آهی کشید و خواست دستش رو روی لب هاش بزاره اما کیونگ محکم پشت دستش زد...
+دست نزن..
کای اب دهانشو به سختی قورت داد و با لحنی که بخاطر پف لبش تغییر کرده بود لب زد...
-اگه نبودی الان من مرده بودم....
کیونگ لبخند ریزی زد و درحالی که آستینش رو بالا میزد و جای زخم کهنه ای رو به کای نشون میداد لب زد...
+من از زهر مارِ خطر ناک تری جون سالم به در بردم... این که چیزی نیست...
کای متعجب دستشو جلو برد و ساعد باریک کیونگ رو توی دستش گرفت و متعجب به جای زخم کیونگ که انگار با چاقو بریده شده بود خیره شد...
-تو اونو با چاقو بریدی!!...
کیونگ نگاهشو از چشم های متعجب کای گرفت و ساعدش رو از دست های داغ کای بیرون کشید و لب زد...
+اینجا جونور زیاد داره... حد اقل باید بتونی این کارو انجام بدی!...
کای با تردید سری تکون داد و خواست چیز دیگه ای بگه اما با حس دست کیونگ که روی پیشونیش نشست حرفش رو خورد و به فیس پسر کوتاه تر خیره شد....
کیونگ پلک هاشو به روی نگاه خیره کای بست و بدون این که متوجه نگای کای که داشت صورت برفسش رو رصد میکرد و حالا روی لب های پفیش خشک شده بود، دستش رو روی پیشونی کای حرکت داد و بعد پلک هاشو باز کرد و بار دیگه نگاهشو به چشم های کای داد...
+یکم تب داری... ازونجایی که خودت دکتری میدونی باید چکار کنی درسته؟....
کای آب دهانشو قورت داد و با حواس پرتی باشه ای گفت و سرشو از فکری که با دیدن لبهای اون پسر از سرش گذشته بود پایین انداخت...
برای لحظاتی بینشون سکوتی برقرار شد اما اون سکوت با صدای زنگ گوشی ای شکست و کای رو وادار کرد سرش رو بالا بیاره و دستش رو سمت گوشیه توی جیبش برد اما اون صدا از مال خودش نبود!...
کیونگ با تردید نگاهشو از کای گرفت و با فهمیدن این که اون صدا از موبایل خودشه خم شد و از زیر محلفه تخت موبایلش رو برداشت و صفحه گروه چتشون رو باز کرد....
کای کنجکاو گردنشو دراز کرد و به صفحه گوشی کیونگ خیره شد و با دیدن عکس روی پروفایل کیونگ، قبل ازین که بتونه خودشو کنترل کنه خنده ای کرد و همین باعث شد درد زیادی توی لب هاش بپیچه و اشک و خنده اش قاطی شه...
کیونگ چشم های گردِ درشتش رو به کای که دستش رو روی لب هاش گذاشته بود داد..
+چته؟...
کای سرشو تکون داد و در حالی که به گوشی کیونگ اشاره میکرد با لحن مسخره اش لب زد...
-اون دیگه چیه... ش.. شبیه یه قورباغه ی عصبانیه....
اینو گفت و به خنده های ریزش ادامه داد..


کیونگ اخمی کرد و صفحه گوشیش رو از دید کای خارج کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


کیونگ اخمی کرد و صفحه گوشیش رو از دید کای خارج کرد..
+خیلی بی شعوری...
کای سری به نشونه منفی تکون داد و خواست چیزی بگه اما کیونگ دلخور گوشیش رو توی جیبش چپوند و درحالی که لبهاشو شبیه به لب اردک کرده بود، جمله  «الان شبیه یه اردک شدی» رو با حرص  لب زد و از خونه خارج شد...


🌾🌿chosan farm🌿🌾Where stories live. Discover now