🍀Part 22🍀

191 83 2
                                    

تقریبا کمی از عصر گذشته بود که کای تشتی که قبلا با کمک سهون از انبار بیرون اورده بودن رو دوباره پر از اب کرده بود تا سگی که با جون دل ازش مراقبت میکرد رو حمام کنه...
وقتی از ولرم بودن اب مطمئن شد نگاهی به سگ که داشت ته کاسه غذاشو میلیسید کرد و لبخندی زد و رو به سگ لب زد....
-همینجا صبر کن باشه؟... بابا میره برات یه چیز خوب میاره...
اینو گفت و دوباره توی خونه برگشت تا حوله و شامپو برای سگ برداره...
وقتی حوله کوچیکی که با خودش آورده بود رو برداشت فهمید که شامپوی سگ رو فراموش کرده بخره...
نچی کرد و بعد از کمی فکر یه تای ابروش رو بالا داد و قدم هاشو سمت وسایل سهون و چان کشید..
سهون نزدیک به هشت نوع شاپوی نرم کننده داشت و هیچ کدوم بدردش نمیخورد اما تا چشمش به شاپوی چان افتاد نیشخندی زد و اونو برداشت....
-شامپوی ضد شورهXXX...
در حالی که شامپو رو توی دستش میچرخوند از جاش بلند شد و بی توجه به این که صاحب شامپو راضی به استفاده شدن وسایلش اونم برای اون سگ هست یا نه،  دوباره از خونه خارج شد اما اینبار با کیونگ سویی مواجه شد که روی دوپاش کنار سگ نشسته بود و داشت سر حیوون رو نوازش میکرد ....
کای لبخندی زد و در حالی که جلو میرفت لب زد...
-مراقب باش... اون هنوز خوب نشده ممکنه گاز بگیره...
کیونگ با شنیدن صداش نگاهشو روش چرخوند و در حالی که یه قدم از سگ فاصله میگرفت لب زد...
+اینارو براش آوردم....
کیونگ اینو گفت و ظرفی که توش پر بود از گوشت ماهی و سبزیجات مخلوط شده رو به کای نشون داد....
کای جلو رفت و ظرف غذا رو ازش گرفت و توشو نگاه کرد...
-اووووووو.... اینجارو ببین...
کیونگ نگاهشو از کای که استین ها و پاچه هاشو بالا زده بود برداشت و به تشت داد...
+داری چکار میکنی؟...
کای در حالی که سگ رو از خوردن باز میداشت و اونو مجبور میکرد توی تشت بشینه لب زد..
-زخمش تقریبا خوب شده... باید حمام کنه تا مریض نشه...
اینو گفت و سعی کرد تموم تن سگ رو خیس کنه...
کیونگ شامپویی که کنار پای کای بود رو برداشت و بهش نگاه کرد 
+اینو میخوای استفاده کنی؟....
-اره درشو باز کن یکم بریز روی موهاش...
+مطمئنی؟... این خیلی گرونه...
-فقط بریز... طوری نیست..
کیونگ شونه ای بالا انداخت و در شامپو رو باز کرد و مقدار زیادی ازش رو روی تن سگ که داشت برای خارج شدن از تشت تلاش میکرد ریخت....
-من میگیرمش تو سعی کن تمیزش کنی...
کای اینو گفت و سگ رو محکم نگه داشت...
کیونگ با تردید دستش رو جلو برد و با انگشتهاش مشغول چنگ انداختن و تمیز کردن موهای سگ شد و در نهایت سطل ابی که کای قبلا از چشمه آورده بود رو خالی کرد روی سگ و با کمک کای اونو توی حوله پیچیدن و کیونگ مشغول خشک کردن موهای سگ شد....
کای نگاهشو روی لبخند کیونگ چرخودند و و در حالی که لبشو با زبونش تر میکرد دستشو زیر چونه اش زد و خیره به گوشه لپ کیونگ کمی سیاه شده بود زیر لب لب زد..
-انگار یه هاپو کوچولوی دیگه هم نیاز به حموم کردن داره....
کیونگ با شنیدن صداش با همون لبخند قلبی شکل سمت کای چرخید و لب زد...
+چیزی گفتی؟..
کای بعد از مکثی دستش رو جلو برد و بی توجه به عقب کشیدن کیونگ، انگشت شستشو روی گونه سیاه شده کیونگ کشید و پوست نرمشو لمس کرد...
-گفتم صورتت سیاه شده....
کیونگ با تعجب دستش رو روی صورتش کشید و خواست چیزی بگه اما با صدای دادو هوار دختر عصبانی ای که وارد حیاط شد ساکت شد و هر دو به سمتش چرخیدن...
دختر نگاهشو روی کای و کیونگ و سگی که داشتن با تعجب بهش نگاه میکردن برداش و در حالی که دامنشو توی دستش جمع میکرد داد زد..
¬یا.. اوه سهون... میدونم اونجا مخفی شدی... بیا بیرون...
کای با تعجب سرشو کج کرد و رو به دختر لب زد 
-شما کی باشی؟...
کیونگ با دیدن هانبوک سنتی ای که دختر پوشیده بو برای خوردن خندش لباشو توی دهنش کشید و به دختر خیره شد..
دختر پاشو محکم روی زمین کوبید و طوری سرشو طرفشون چرخوند که موهای لختِ مشکی و کوتاهش که توی صورتش بود، طرف دیگه ای پرت شد و با دیدن کیونگ اهمی کرد و صاف ایستاد و سلام کرد...
¬اه ببخشید شمارو ندیدم...
+مشکلی نیست.. ولی شما اینجا چکار میکنید؟ ...
دختر نگاهشو از روی کای بر داشت و دستشو توی کمرش زد...
¬شما اون پسری که قدش بلنده  و پوست سفید و صورت جذاب با ابروهای نازک داره ندیدید؟....
کای در حالی که از جاش بلند میشد انگشتشو سمت دختر گفت و با خنده  لب زد...
-اوه.. صبر کن ببینم تو زی شیانگ نیستی؟... اینا چیه پوشیدی...
زی شیانگ دستشو پشت سرش کشید و لباشو کج کرد...
¬عا خودمم.. فکر میکنم تو دوست چانیول باشی.. سهون کجاس؟...
کای شونه ای بالا انداخت..
-چمیدونم..
دختر آهی کشید و دوباره دامنشو بالا کشید و با گفتن جمله  «با اجازه میرم تو خونه» و در حالی که دوباره سهونو صدا میکرد وارد خونه شد...
کای آهی کشید و زیر لب جمله  «این دختره اینجا چکار میکنه» رو لب زد و نگاهشو به کیونگ سویی که داشت میخندید داد..
-واسه چی میخندی؟..
کیونگ با این حرف خندشو جمع کرد و اهمی گفت و در حالی که از جاش بلند میشد لب زد...
+همینطوری....فکر کردم بامزس....
کای یا شنیدن این حرف اتمی کرد اما طولی نکشید که با یاد اوری این که یکی از شرت های کثیفشو همونجا وسط اتاق ول کرده  جفت ابرو هاش بالا پرید و در حالی که اون دختر رو صدا میکرد با پا های برهنه به سمت خونه دوید....

***


جای دیگه ای از روستا گانگ وو در حالی که به همراه دو تا از مرد های روستا کنار زمین چان نشسته بودن و خیره به بکهیونی که با صدای بلند به چان کلمه بی خاصیت رو نصبت میداد خیره شده بودن و خیار میخوردن....
+آیگو...از وقتی ای جوونا اومدن اینجا ارامش همه بهم ریخته...ببین پسره چکار کرده.. نچ نچ نچ...
_راست میگی اونارو چه به کشاورزی؟... آیگو نگا کن......
+ما جوونیامون نصف سن اینو داشتیم ده تا بچه رو بزرگ میکردم.. جوونای امروزی عرضه بالا کشیدن شلوارشونو هم ندارن....
گانگ وو آهی کشید و روشو سمت اون مردا کرد و لب زد...
=آجوشی... داداش چانیول اینطوری نیست.. اون میتونه شلوارشو بکشه بالا تازه خیلیم زورش زیاده...
-آیگو این بچه رو ببین...تو مگه مدرسه نداری؟.. داییت نمیزاره بری مدرسه؟ ....
=نخیرم.. امروز مدرسه ندارم و اومدم پیش داییم... شما چرا اینجایین؟... شما مثل دایی من کار نمیکنید؟...
یکی از مردا اهمی کرد و از جاش بلند شد...
-معلومه که کار میکنیم..
=من چون کاری ندارم اینجا منتظر داییم نشستم... ینی شما هم کاری ندارید؟..
مرد اهی کشید و به اون یکی مرد اشاره کرد و با هم ازون جا دور شدن..
گانگ وو نچی کرد و از جاش بلند شد و در حالی که خیارشو میجویید سمت داییش و چانیول که یه گوشه کنار تراکتور چپ شده ایستاده بودن و با هم بحث میکردن رفت....
بک با حرص نگاهشو از تراکتور چپ شده اش گرفت و با دست محکم پشت کمر چان زد...
+زبون ادم حالیت نیست؟... بهت گفتم صبر کن تا برگردم واسه چی روشنش کردی احمق....
چان با صدای هیسی  جای ضرب دست بک رو مالید و ازش فاصله گرفت..
-چمیدونستم فکر کردم مثل ماشین سواری کنترل میشه...
بک با این حرف اینبار محکم تر پشت شونه چان زد و همونجا پشت یقه اش رو گرفت...
+دلم میخواد همینجا خونتو بریزم....
چان هیسی دیگه ای کشید و دستشو روی دست بک گذاشت و اونو از خودش جدا کرد و دوباره لب زد....
-نکن درد میگیره... گفتم که درستش میکنم.. درستش میکنم...
+چطور میخوای صافش کنی...
چان نچی کرد و نیم نگاهی به گانگ وو که بهش خیره شده بود کرد و بعد بدون هیچ حرفی سمت تراکتور رفت و سعی کرد اونو برای صاف شدن هول بده....
دستشو زیر تراکتور برد و زیر نگاه بک سعی کرد کمی بلندش کنه و بک هم با دیدن تلاشش خواست بهش کمک کنه اما تراکتور هنوز تا نیمه هم بلند نشده بود که چان با صدای آهی اونو ول کرد و تراکتور دوباره روی خاک افتاد...
بک نگاهشو به چان داد و خواست چیزی بگه اما با دیدن پیراهن چان که از خون خیس شده بود با تعجب جلو رفت و به شانه چان خیره شد....
+ابله چکار کردی.. داره خون میاد....
چان با صورت جمع شده دستش رو روی شونه اش که وقتی از تراکتور افتاده بود زخم شده بود و حالا در اثر فشار خونریزی بیشتری کرده بود گذاشت و لب زد...
-چیزی نیست.... میرم به کای و سهون بگم بیاد با هم بلندش میکنیم....
اینو گفت و دستشو روی سر گانگ وو که با دیدن اون خون شروع به گریه کردن کرده بود گذاشت و با گفتن  «خوبم بچه.. ابغوره نگیر»، خواست سمت خونه اش به راه بیوفته اما بازوش توسط بک گرفته شد...
+نکنه وقتی افتادی مخت عیب کرده... اینطوری نمیتونی اینو بلند کنی...
-میتونم...
بک هوفی کشید و اینبار در حالی که محکم تر بازوی چان رو میکشید رو به گانگ وو لب زد...
+بیا گانگ وو....
چان آهی از دردی که توی شونش با کشیده شدن دستش پیچید کشید و ترجیح داد قدم هاشو به بک بسپره...
چندی بعد بک در حالی که اونو توی خونش هول میداد رو به گانگ وو لب زد...
-گانگ وو یا... برو اون برگ هایی که له کردم برات رو بیار...
اینو گفت و چان رو مجبور کرد روی زمین بشینه  و دستش رو لبه پیراهن چان برد و پیراهنشو تا نیمه بالا زد....
چان با تعجب مانع بک شد و بهش خیره شد...
-چکار میکنی...
+درش بیار زود باش....
-دست بردار گفتم که چیزی نیست...
بک پوزخندی زد و در حالی که خودش اون پیرهن رو از سر چان بیرون میاورد لب زد....
+الان میخای نشون بدی خیلی کولی؟...
چان  که سعی میکرد با فشار دادن لب هاش دردشو تحمل کنه لب زد...
-تو زیادی شلوغش کردی... یه خراش سادست...
بک خیره به خراش نه چندان سطحی ای که پشت شونه چان به وجود اومده بود و حتی لباسشو هم پاره کرده بود کرد و انگشتش رو روی خراش گذاشت و بی رحمانه فشارش داد.. طوری که صدای آخ چان توی اتاق پیچید...
+اره معلومه که یه خراش سادست...
چان از درد پلک هاشو بست و ترجیح داد دهنشو ببنده و بیشتر ازین مورد عنایت بک قرار نگیره..
بک اون داروی گیاهی رو از دست بچه گرفت و در حالی که خون روی کمر چان رو با دستمال پاک میکرد اون دارو رو بی توجه به هیس کشیدن های چان روی زخمش گذاشت و زخم رو با پارچه ای که دور سینه و شونه چان پیچید بست و در اخر از عمد بار دیگه ضربه ارومی روی زخم زد و  پوزخندی به نگاه غضبناک چان زد....
گانگ وو اب دماغشو بالا کشید و کنار چان نشست...
=آجوشی.. این دارو حرف نداره.. زود خوب میشی...
چان نچی کرد و با انگشت ضربه ای به پیشونی گانگ وو زد..
-عمو...گفتم بهم بگو عمو...
=نمیخوام... من خودم عمو دارم...
-منم یه عمو دیگه اتم...
بک که پوکر در حال نگاه کردن بهشون بود سر تاسفی تکون داد و در حالی که پارچه خونی رو جمع میکرد لب زد...
+گانگ وو یا.. آجوشی رو اذیت نکن.. باید برگرده خونش..
با این حرف گانگ وو روشو سمت بک چرخوند و لب زد...
=میتونم با عمو برم خونش؟...
+نمیشه....
=پس عمو میتونه ایجا پیش ما بخوابه؟..
+اینم نمیشه...
=چرا نمیشه؟....
با این حرف اینبار چان هم نگاهشو روی بک چرخوند..
+چون هر کسی باید خونه خودش بخوابه....
با این حرف چان پوزخندی زد و اروم از سر جاش بلند شد...
-من برم دیگه...
گانگ وو با دیدن بلند شدن چان بی توجه به حرف داییش چار چنگولی پای چان رو چسبید و لب زد..
=نمیخوام... لطفا اینجا بمون آجوشی...
+گانگ وو.. زود باش پاشو ول کن....
گانگ وو اخمو نگاهشو از بک گرفت و با لج بازی لب زد..
=نمیخوام...میخوام پیش چانیول بخوابم....
چان نیشخندی زد و رو به بک لب زد...
-انگار منو ترجیح میده....
بک پیفی گفت و بدون هیچ حرفی روشو ازشون گرفت و سمت کمد کوچکی که گوشه خونه بود رفت و در حالی که لباسشو از تنش خارج میکرد لب زد....
+وقتی خوابید میتونی بری....
-اینقد ازم بدت میاد.؟ ...
چان خیره به کمر برهنه بک لب زد و باعث شد بک سمتش بچرخه...
+شدیدا...
اینو گفت و از گوشه خونه تشک خودش رو برداشت و کف پهنش کرد...
چان با ابروی بالا رفته به بکهیونی که داشت دراز میکشید لب زد...
-پس شام چی؟....
+من گشنم نیست...
-بچه چی؟...
بک اهی کشید و به طرف گانگ وویی که هنوز به پای چان چسبیده بود چرخید...
+گشنته؟...
گانگ وو سرشو به نشونه منفی تکون داد و باعث شد چان با خنده زبونشو روی لبش بکشه و سرشو به نشونه اوکی تکون بده...
تقریبا یک ساعتی گذشت و گانگ وو اونقدر برای چان پر حرفی کرد که از خستگی روی پای چان خوابش برد...
چان با حس سنگینی سر گانگ وو که روی پاش افتاده بود نگاهشو به بچه داد و آهی کشید و زیر لب جمله  «عجب بچه زر زرویی هستی» رو لب زد و در حالی که سعی میکرد سر گانگ وو رو اروم از روی پاش برداره از جاش بلند شد...
نگاهشو روی بکهیونی که با پلک های بسته پشت بهشون خوابیده بود داد و نچی کرد و سمت رخت خواب های باقی مونده رفت و رخت خوابی رو نزدیک به دشک بک پهن کرد و گانگ وو رو اروم روش خوابوند و با انگشت کوچکش اروم موهای لخت پسرک رو از روی صورتش کنار زد....
سوزش شدیدی توی شونه اش پیچیده بود اما این سوزش ک حس خوبی رو بهش تزریق میکرد... حس این که یکی از دیدن زخمش نگران شده و برای مداوا کردنش تلاش کرده....
شاید اگه 13 سال پیش بود و زخمی بر میداشت تنها دکتر ها بودن که زخمشو مداوا میکردن و یا اون زخم خودش خود به خود خوب میشد و اون زمان کسی برای نگرانی کردن در کنارش نبود..
اما امروز اون پسر با وجود این که ازش متنفر بود اینکارو براش انجام داده بود و این لبخند نا محسوسی رو روی لب های چان نشونده بود....
لبخندی که از وقتی این پسر رو دیده بود شروع شده بود و اوضاع رو واسش سر گرم کننده کرده بود...
زندگی این پسر با وجود همه مشکلاتش گرم بود با وجود تموم سادگیش جذاب بود و با وجود تموم سختی هاش سرگرم کننده بود درست چیزی رو داشت که چان مدت ها توی زندگیش وجود نداشت....
نگاهشو از نمای پشت بک برداشت و در حالی که پیراهنش رو از روی زمین برمیداشت خواست سمت خروجی بره اما با صدای اروم بک متوقف شد....
+خیلی سرو صدا میکنی.....
چان به طرفش چرخید و لب زد...
-دارم میرم....
بک نچی کرد و بعد از مکثی از جاش بلند شد و نگاهشو به چان داد...
+میخوای سر صبح گریه اون بچه رو تحمل کنم؟... از توی اون کمد یه بالش و پتو برای خودت بردار...
چان ابروشو بالا داد و سمت بک چرخید...
-الان داری دعوتم میکنی؟...
بک در حالی که دوباره سرشو روی بالش جا میداد و پلک هاشو میبست لب زد...
+اینجا کوچیکه... پس سعی کن تو خواب حرکت نکنی و خروپف هم نکن... خوابم خیلی سبکه... در اتاق رو هم باز نزار پشه میاد تو...
چان پیفی گفت و با لبخند نا محسوسی، رخت خوابی که بک گفته بود رو برداشت و درست وسط گانگ وو و بک انداخت....
-میدونستی خیلی بد مهمونی.... ؟
بک نچی کرد و دیگه جواب چان رو نداد و باعث شد چان نیشخند دیگه ای بزنه و بدون هیچ حرفی دیگه ای دراز بکشه....


🌾🌿chosan farm🌿🌾Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin