🌾🌿Part 2🌿🌾

524 160 4
                                    

صدای تق تق در روی نرو پسر جوونی که روی تخت خوابیده بود راه میرفت و اونو وادار میکرد بالشش رو برای نشنیدن اون صدا روی سرش بزاره....
بعد از چند دقیقه صدای لعنتی در قطع شد و وقتی سهون حس کرد قراره راحت بخوابه در باز شد و پشت بندش صدای مادرش توی اتاق پیچید...
-سهونا...سهوووونا؟...بیا با ما صبحونه بخور...
سهون اهی کشید و لای پلکهاشو باز کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد باشه ای گفت و دوباره چشمهاشو بست...
تقریبا نیم ساعت دیگه ای رو خوابید و وقتی دوباره چشمهاش باز شد اینبار مادرش توی اتاق نبود...
از جاش بلند شد و خمیازه ای کشید و اطرافشو نگاه کرد و ازین که میدید دوباره توی این خونه هست لبخندی زد و از جاش بلند شد و از اتاقش خارج شد....
با ورودش به سالن پدر و مادرش که انگار خیلی جدی درمورد چیزی بحث میکردن ساکت شدن و بهش خیره شدن...
سهون کمی بهشون خیره شد و بعد اروم جلو رفت و روبروشون پشت میز نشست و با تردید دستشو سمت نون تست برد و یکی برداشت...
-چرا اونطوری بهم خیره شدین؟....
نهایتا وقتی دید نمیتونه نگاه سنگینشون رو تحمل کنه گفت و مربا رو روی نونش مالید...
-اوم.. میگم پسرم... چرا اینبار نامزدتو با خودت نیاوردی؟...
با بیرون اومدن این حرف از دهن مادرش دستشو که به همراه قاشقی رو که میخواست طرف ظرف مربا ببره توی هوا خشک شد و نگاهش سمت چشمهای مادرش رفت...
-خب... اون کارای زیادی داشت... نمیتونست بیاد....
-اوه که اینطور... درسته... حتما دفعه بعد با خودت میاریش دیگه نه؟....
سهون آهی کشید و پشیمون از خوردن، نونش رو توی بشقاب رها کرد و به صندلیش تکیه داد و دستی به فک و لبش کشید و لب زد....
-میخواستم تو یه فرصت مناسب بهتون بگم... ولی انگار خبرا زود تر به دستتون رسیده....
-چی؟... داری میگی حقیقت داره؟....
پدرش که انگار فقط منتظر حرفی از سهون بود عصبانی گفت و از جاش بلند شد و باعث شد همسرش شونه اش رو بگیره و روی صندلی بشونه...
-یوبو(عزیزم)... بزار حرفشو بزنه....
سهون زبونی به لبش کشید و لب زد...
-ما بهم زدیم آباجی.... متاسفم ولی نمیتونیم با اون کمپانی قرار داد ببندیم... من نمیتونم با اون ازدواج کنم...
-چی میگی پسره عوضی... چرا بهم زدین... میدونی چه سرمایه ای رو از دست میدیم؟...
-آباجی... من خیلی سعی کردم... اما... من نمیتونم خواسه های اون دخترو براورده کنم....اون خودش خواست جدا شیم...
-چکار کردی که این تصمیمو گرفته... هان؟.... اون دختر از سرتم زیاده باید دو دستی بچسبیش.... برو... برگرد اونجا و ازش بخواه هر اشتباهی که کردیو ببخشه... برو....
-آباجی... چرا با من اینکارو میکنی؟... نکنه بخاطر اینه که من پسر خوندتم؟...
با صدایی که مثل پدرش حالا بالا رفته بود گفت و به چشمهای مرد مسن که حالا شوکه شده بود خیره شد...
دستهای مادرش روی دستش نشست و با صدای لرزونی گفت...
-این چه حرفیه میزنی سهونا... اینطور نیست... ما نگرانتیم.....اخه چی شده... اون دختر که خیلی تو رو دوست داشت....
سهون دستشو از توی دست مادرش بیرون کشید و از جاش بلند شد...
-اگه اینقدر نگران از دست دادن اون شرکتی چانیول رو بفرست اونجا... من دیگه هیچ وقت به اونجا برنمیگردم.....
اینو گفت و از پشت میز بیرون اومد و سمت اتاقش رفت و قبل ازین که بتونه در رو ببنده صدای پدرش بار دیگه توی گوشش پیچید....
-یا بر میگردی اونجا یا دیگه نمیخام توی این خونه ببینمت سهون... فهمیدی؟....
دست های زن بار دیگه روی شونه اش نشست و اونو روی صندلی نشوند و با دلخوری گفت..
-چرا باهاش اینطوری حرف زدی مرد... ناراحتش کردی... نمیتونی مجبور به ازدواج کنی....
پیر مرد دستش رو روی قلبش گذاشت و پلک هاشو بست و نفس عمیقی از درد خفیفی که احساس میکرد کشید...
-همش تقصیر تو هست زن... جفتشونو لوس بار آوردی.... اینطوری نمیشه... باید آدمشون کنم...
اینو گفت و از روی صندلیش بلند شد و سمت اتاق کارش به راه افتاد...
زن آهی کشید  و لبشو گازی گرفت و زیر لب ،لب زد...
-اخه چرا باهاش بهم زدی سهونااا... اون دختر خوبی بود... آه اخر سر سه تاشون منو دق میدن...



🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
-کککککککککک
کای تقریبا 10 دقیقه ای با قیافه پوکر   به چانیولی که روی صندلیِ بار لم داده بود و آرنجشو تکیه تنش کرده بود و داشت به اشکال توی گوشیش هر هر میخندید و دندوناشو به نمایش گذاشته بود، خیره شده بود و به خنده های سر خوش و شیطانی و زشتش نگاه میکرد....
آخر سر وقتی تحملش تموم شد با پا ضربه ای به پای چان زد و گفت.....
-این قدر جالبه؟... با اون گوشی بهت خوش میگذره؟....
-عا.. ککک....
-خیله خب پس واس چی مزاحم من شدی و گفتی بیام توی این خراب شده و باهات بنوشم....
چان صندلیشو جلو کشید و صفحه گوشیش رو جلوی صورت کای گرفت....
-یااا... به جای نق زدن اینجارو ببین... گند زده... کاملا گند زده...
کای با چشمهای ریز به تصویر سهون که به همراه یه دختر بود خیره شد و لب زد....
-خب کجای تصویر سهون و نامزدش خنده داره...
-پایینشو بخون ابله....
کای چشماشو سمت نوشته بزرگ پایین عکس برد و زمزمه وار خوندش....
-"جدایی زوج طلایی دو کمپانی خودروسازی برتر کره و چین و لغو قرارداد مشارکت این کمپانی ها....علت جدایی این زوج مشخص نشده) ....چی؟.... این راسته؟....
با چشمهای درشت شده به نیش باز چان خیره شد و پرسید...
-عا... حتما بابا کلی حرص خورده...
-الان دلت خنک شده؟...داری حال میکنی.....
-عا... کاملا...الان بابا از دست پسر دردونه و یکدونه بیریختش عصبانیه و دیگه دستشو رو سر من نمیشوره...
کای سر تاسفی تکون داد و بطری ویسکی رو برداشت و لیوانشو پر کرد....
-حالا که اینقدر خوشحالی تو حساب کن... من باید برم....
اینو گفت و شاتشو سر کشید و از جاش بلند شد... چان حتی متوجه حرفشم نشده بود و فقط داشت با اون طرز کککک خندیدن ، به برادرش میخندید....
آهی کشید و در حالی که دستشو سمت شیشه ویسکی روی میز میبرد و برش میداشت، قبل از رفتنش گفت....
-حالا که برای حساب کردن هیچ مخالفتی نداری اینو هم با خودم میبرم... ماشینتو هم برات آوردم....تا بعد...
اینو گفت و بطری رو برداش و با خودش برد....
چان بعد از چند دقیقه با خوشحالی گوشیش رو توی جیبش چپوند و گلوش رو صاف کرد و بالاخره نیش پهنشو بست و با یه لبخند ملیح شاتشو که  کای نیم ساعت قبل از رفتنش براش پر کرده بود رو بالا داد و از جاش برای حساب کردن بلند شد و بعد از پرسیدن حسابش کارتشو از جیبش در آورد و دست مردی که پشت کانتر ایستاده بود  داد و با لبخند دستاشو تو جیبش کرد و منتظر شد کارتشو بهش برگردونن اما با صدای بوق چندش اور و ترسناکی که از دستگاه کارتخوان بلند شد چشمهاش درشت شد...
-اوه...متاسفم اقا... کارتتون مسدوده...!!!!
چان به حالت < اسکلمون کردی؟>به مرد پشت کانتر نگاه کرد و بعد از چند لحظه کیف کارتشو از جیبش بیرون کشید و کارت دیگه ای دست مرد داد...
-اینو امتحان کنید....
مرد سری تکون داد و کارتو گرفت اما هنوز دو دقیقه نشده بود که باز هم همون صدای بوق زشت اومد و ابروهای جفتشون رو بالا برد...
-اینم مسدوده آقا....
-چی.... ینی چی؟....
با اخم از خودش پرسید و تقریبا مرد رو مجبور کرد چهار تا کارت دیگه رو هم امتحان کنه اما تک تکشون مسدود بودن و حالا چان داشت لبهاشو بهم فشار میداد و دستاشو به کمرش زده بود....
-عام... آقا... لطفا نقدی حساب کنید...
چان با این حرف سرشو بالا آورد و در حالی که کارت هاشو توی کیف برمیگردوند، لابلای کیف پولشو برای پیداکردن پول نگاه کرد... اما به جای پول پروانه از توش بیرون میزد....
با لبخند عصبی و هیستریکی به مرد روبروش خیره شد.... حس میکرد تا حالا تو عمرش اینقد بد بخت نبوده... چرا کارت های لعنتیش مسدود بودن؟... اون حتی یه پاپاسیم با خودش نداشت!!....
-اوه یه لحظه.....
این جمله رو به مرد منتظر گفت و سریع گوشیشو بیرون آورد تا به کای زنگ بزنه و دست به شلوارش بشه اما قبل از بوق خوردن موبایلش، دستی جلو اومد و چند اسکناس رو روی پیشخوان گذاشت و پشت بندش صدای اشنایی گفت....
-من جای ایشون حساب میکنم...
-مچکرم آقا....
چان با چشمهای درشت به پسر جوون روبروش که عینک دودی زده بود و دستهاش رو توی جیبش فرو کرده بود خیره شد...
-تو اینجا چکار میکنی?....
- میبینم که بی پول شدی هیونگ.... گفتم یه کمکی در راه خیر کنم بهت....
-گفتم تو اینجا چکار میکنی؟...
-بهتره یه جا دیگه حرف بزنیم؟...
سهون اینو گفت و جلو تر از چان از بار خارج شد....
چان آهی کشید و زیر چمشی دور و برشو دید زد و وقتی مطمئن شد کسی نفهمیده که کسِ دیگه ای بجاش حساب کرده از بار خارج شد و وقتی سمت ماشینش رفت سهونو دید که با یک چمدون گنده کنار ماشین منتظره....
جلو رفت و سوالی بهش خیره شد...
-چرا خانه به دوش شدی؟...نکنه بابا  از خونه پرتت کرده بیرون....
تکه اخر حرفشو در حالی که سعی میکرد نخنده پرسید و به چهره پوکر و چشمهای تیز شده سهون خیره شد....
-درسته... و حالا تنها جایی که میتونم برم خونه تو هست...
چان سری تکون داد و طوری که انگار یه چغندر دراز تا الان باهاش حرف میزده ، بی توجه در راننده رو باز کرد و توی ماشین نشست اما تا خواست در رو ببنده سهون متقابلا در رو ازون سمت کشید و بازش کرد...
-باید منو هم ببری......جاییو ندارم...
-اونوقت چرا باید تورو تو خونم راه بدم؟...برو هتل ....
-چون من داداشتم... و همین الانم بجات اون مشروب های گرون رو حساب کردم و الان هیچ پولی برام نمونده... اون اسکناسا اخرین پول نقدی بود که داشتم....
-چی؟....
-نمیخوای بدونی چرا کارتات مسدود شده......؟
چانیول دستی پشت گردنش کشید.... حس میکرد پس کلش داره تیر میکشه و ترجیح میداد دلیل خاصی پشت بی پول شدنش نباشه....
-سوار شو...
سهون در عقب ماشین رو باز کرد و چمدونش رو هُل داد داخلش و دور زد و کنار چان توی ماشین نشست...
چان ماشینو روشن کرد و در حالی که دور میزد پرسید....
-چرا بهم زدین؟...
-باید به تو هم جواب بدم.... دلم میخواست.... ینی  نمیخواست... نمتونستم باهاش  باشم....
-اون که خوشکله و کلیم پول داره...
-سرت به کار خودت باشه.....فعلا باید یه فکری کنیم... بابا کارتامونو مسدود کرده و گفت یه پاپاسیم بهمون نمیده.....
-تو گند زدی... به من چه؟... چرا باید مال منو مسدود کنه....
سهون سمتش چرخید و در حالی که توی ماشین دنبال چیزی میگشت لب زد و به حالت مسخره ای صدای چان رو در اورد ...
-مثل این که یادت رفته چی گفتی؟....« ترجیح میدم تو مزرعه کارکنم نه توی اون شرکت» ....
-نظرت چیه دهنتو ببندی و اینقدر کنکاش نکنی ماشینو؟
سهون لبهاشو بهم فشار داد و اینبار در داشبورد ماشین رو باز کرد و با دیدن چیزی که میخواست لبخندی زد و بسته شکلات رو برداشت...
-باورم نمیشه هنوزم توی ماشینت ازینا داری... کارامل نداشتی؟....
-نخیر...
چان نیم نگاهی به سهون که دوتا دوتا شکلات های عزیزشو می انداخت توی دهنش و طوری که انگار اونا اخرین شکلات های کل زندگیشه همه رو میخورد انداخت و دستشو جلو برد و کاور شکلات رو گرفت و سمت خودش کشید...
-بسته همشو نخور...
سهون متقابلا شکلات رو سمت خودش کشید و لب زد...
-خسیس نباش...
-گفتم ولش کن...
-ای... هیونگ اینا فقط شکلاتن....
-معلومه که شکلاتن... دستتو بکش...
اینو گفت و وقتی دید سهون دست بردار نیست سرشو سمتش چرخوند و با اخم بار دیگه لب زد...
-ول کن... مال خودم....
هنوز حرفشو کامل نزده بود که سهون با چشمهای درشت شده  دستشو جلو اورد و فرمونو چسبید و جمله «ترمز کن لعنتی» رو با اخرین توانش عربده کشید و صدای ترمز تیزی توی گوششون پخش شد و پشت بندش ضربه محکمی از پشت به ماشین خورد و باعث شد ماشین از راه منحرف شه و کمی اون طرف تر با ایسته....
بعد از چند لحظه چان سرشو بالا آورد و سهونو که روش خم شده بود کنار زد و دست پاچه و با پا های لرزون دستشو سمت دستگیره در برد و از ماشین پیاده شد...
مطمئن بود یه آدم لعنتی رو جلوش دیده بود...!!!
با تردید جلو رفت و جلو و زیر ماشین رو برای پیداکردن اون آدم رصد کرد و وقتی دید چیزی نیست نفس راحتی کشید و دستی بین موهاش برد....
-هوی.... مگه دیوونه ای؟...
با شنیدن صدایی از پشت سرش تازه فهمید که اتفاق دیگه ای هم افتاده و چرخید و به پسر جوونی که لباس های ساده ای به تن داشت و به نظر نمیرسید شهر نشین باشه و با اخم بهش خیره شده بود  و چشمهاشو ریز کرده بود و به سمتش میومد و به نظر میرسید از وانتی که چند لحظه پیش به ماشینش برخورد کرده پیاده شده خیره شد….
-چی؟...
گیج پرسید و بعد به انگشت اون پسر که محل برخورد رو نشون میداد خیره شد...
-مستی؟...یا بلد نیستی رانندگی کنی؟... چرا مثل احمقا یه دفعه اون پاتو رو ترمز میزاری؟....
اون پسر بار دیگه طلبکارانه لب باز کرد و چان تازه فهمید اوضاع از چه قراره...
جلو رفت و به سپر ماشین قشنگش که حالا فرو رفته شده بود خیره شد و رد نگاهشو به سمت اون وانت گرفت....
-ت.... تو الان زدی به ماشین من؟....
-اره... الان زدم به ماشینت.. چون جناب عالی بلد نیستی درست رانندگی کنی....
چان با اخم به صورت از خود راضی موجود قد کوتاهِ روبروش خیره شد و کمرشو صاف کرد و یک قدمی اون پسر ایستاد و عصبی لب زد...
-هوی بچه اسمرف... من بد رانندگی میکنم یا تو.... اینجارو ببین... حدس میزنم اون کله پوکت اصلا درک نمیکنه که این ماشین چقدر قیمتشه.... زدی سپر ماشینمو داغون کردی و اونوقت من بد رانندگی میکنم؟....
-برو بابا واس من نطق نکنا... همین الان از ترس زیر گرفتن اون بنده خدا خودتو خیس کرده بودی... من نمیدونم کدوم از تو بز مغز تری بهت گواهی نامه داده اصلا…. بهتره اول بری با ماشینای شارژی تمرین کنی بعد بیای توی جاده اصلی نابغه...
پسر کوتاه تر تند تند براش فک زد و دست آخر دستشو توی جیبش چپوند و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید...
-الان زنگ میزنم به پلیس یه خسارت بیوفته تو پاچت یادت بره چطور پز ماشین باباتو بدی....
چان با چشمهای درشت شده به موجود پر حرف روبروش خیره شد و وقتی دید اون جدی جدی داره به پلیس زنگ میزنه دستشو جلو برد و دست پسر کوتاه تر رو به همراه گوشی توی دستش محکم گرفت و سمت خودش کشید....
-توی بچه دهاتی برا من بلبل زبونی نکنا... چی.. ماشین بابام؟... چی با خودت فکر کردی من همین الان میتونم کل هیکلت و اون کاهو های گندیدتو بخرم...
چان اینو گفت و به کاهوهایی که یکمشون از پشت وانت روی زمین ریخته بود اشاره کرد....
بک بیشتر از پیش اخماش رو کرد توی هم و دستشو محکم از دستهای گرم چان بیرون کشید....
-تو یه پولدار تازه به دوران رسیده بی فرهنگ و عقده ای هستی که فکر میکنی میتونی همه چیو با پول بابات بخری و شعور عذر خواهی رو هم نداری....
اینو گفت و دوباره شروع به شماره گرفتن کرد...
چان از روی حرص لبهاشو بهم پرس کرد و خواست باز چیزی بگه اما اینبار دست سهون جلو اومد و روی شونه پسر کوتاه تر نشست و توجهشو به سمت خودش جلب کرد...
-ای... درسته.. تو درست میگی مقصر این تصادف ما هستیم...چطوره بیخیال زنگ زدن به پلیس شیم و این همه کاغذ بازی راه نندازیم.... به هرحال که وانت باری قشنگتون هیچ آسیبی ندیده و فقط ماشین مارو باهاش گاییدین... اوکی؟....
چان چشمهاشو از شنیدن حرف سهون درشت کرد و دهنشو باز هم برای حرفی باز کرد اما سهون بار دیگه دستشو جلوی دهن چان گذاشت و دم گوش های بزرگش لب زد...
-بهتره ساکت باشی هیونگ... وگرنه اگه پلیس بیاد باید خسارت بدیم و ما هم اه در بساط نداریم...
اینو گفت و دستاشو از جلوی دهن چان برداشت و لبخندی به پسر کوتاه تر که مشکوکانه بهشون خیره شده بود زد...
چند لحظه بعد پسری که کمی اون طرف تر شاهد بحثشون بود و طوری که انگار داره فیلم سینمایی میبینه پاپکورن میخورد و نگاهشون میکرد پاکت پاپ کورنشو از پنجره وانت داخل ماشین انداخت و جلو اومد و دستشو روی شونه دوست شاکیش گذاشت و بعد از نیم نگاهی به چان و سهون روشو برگردوند و لب زد ..
-بک.... فکر میکنم خودشونم میدونن مقصرن...چطوره بیخیال شی..؟.. کلی کار داریم...
بک اهی کشید و سری تکون داد...
-اره... ما که مثل بعضیا از خود راضی و بی فرهنگ نیستیم....
اینو گفت و بعد از نگاه بدی که به چان انداخت روشو گرفت و سمت وانت رفت و داخلش نشست و درو محکم بست....
-کی به کی میگه بی فرهنگ... پسره کنف دهاتی... اینقد با حیوونا گشته نمیتونه مثل ادم حرف بزنه....بیا بریم سهون...
چان زیر لب تند تند گفت و متقابلا راهشو به سمت ماشینش کج کرد...
سهون لبخندی به پسر خوش فیس روبروش زد و جمله  «پس ما دیگه میریم» رو لب زد و سمت ماشین چان رفت و سوار شد و از توی آیینه بغل نیشخند اون پسر پاپکورنی رو نگاه کرد .....
-شانس آوردیم بیخیال شدن.... وگرنه الان بخاطر این که تو جیبانون بجا پول پروانه پر میزنه ضایع میشدیم...
-به کونم بابا.....
چان در جواب سهون گفت و عصبی ماشین رو روشن کرد و پاشو روی گاز گذاشت و عمدا کاهوهایی که روی زمین افتاده بود و دوست اون عوضی قد کوتاه برای برداشتنشون قصد جلو رفتن رو داشت رو زیر لاستیک های ماشین درب و داغون شده اش له کرد...

🌾🌿chosan farm🌿🌾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora