خورشید اون روز گرم تابستونی دیگه به اخرای عمرش رسیده بود و نور نارنجی ای رو توی اسمون پخش میکرد...
چان درحالی که چهارمین سطل اب رو در حالی که اردک طور راه میرفت و از چشمه برمیگشت سمت گاو داری اورد و اروم اب رو توی آبخوره گاو ها ریخت و نفس نفس زنان دستشو روی کمرش گذاشت و به سهون که کیسه کاه هارو توی جای غذای گاو ها پخش میکرد و طوری که انگار داشت به چنتا زامبی خطرناک غذا میداد با فاصله و ترس اینکارو میکرد و زیر لب فحش میداد خیره شد...
هوفی کشید و در حالی که کمرشو صاف میکرد با پشت دست عرق روی پیشونیش رو گرفت و خواست چیزی بگه اما صدای زی شیانگ توی گوشش پیچید..
~هی پسرا.. کارتون تموم شد؟..
با این حرف هر دو سمت دختر چرخیدن و به زی شیانگی که ارنجشو به حصار چوبی تکیه داده بود و دستشو زیر چونه اش گذاشته بود نگاه کردن...
سهون کیسه کاه توی دستش رو رها کرد و کمرشو صاف کرد..
-اوه زن داداش... کاری داشتی؟..
چان با لبخند مرموزی لب زد و نگاه غضبناک سهون رو سمت خودش کشید و به لبخند کش داری که ازین حرف روی صورت زی شیانگ نشست خیره شد...
زی شیانگ تابی به موهاش داد و لب زد..
~ هرمونی گفت صداتون کنم بیاین هندونه کوفت کنید...یعنی میل کنید...
با این حرف چان سطل آب رو زمین انداخت و مثل غارت گرا همزمان با سهون بدو و در حالی که دست کشاشون رو در میاوردن و روی حصار طویله پرت میکردن از طویله زدن بیرون...
زی شیانگ با لبخند به دور شدن اون دو خیره شد و بعد درحالی که دستشو کنار دهنش میگذاشت با حالت خاصی رو به دو داداش لب زد...
~ عزیزم... برادر شوهر صبر کنید منم بیام....
چند دقیقه بعد هرمونی در حالی که بالای سرشون ایستاده بود تا دست و صورتشون رو بشورن هر دو با سر و روی شسته شده بعد از یک روز سخت روی نیمکت توی حیاط نشستن...
بک که از شهر یه هندونه بزرگ آورده بود اونو وسط گذاشت و بی توجه به چشمهای سهون و چان که درشت و براق شده بود و اب از دهنشون آویزون بود چهار زانو روبروی اونها نشست و کانگ وو رو توی بغل خودش نشوند...
هرمونی در حالی که دامنشو برای نشستن بالا میداد نگاهی به جمع روبروش انداخت و کارد بزرگی رو برداشت و توی هندونه فرو کرد و به هر کدوم یه برش هندونه داد و با نگاه تاسف باری به دو جوونی که انگار به عمرشون هندونه نخوردن و حالا با ولع مشغول خوردن بودن خیره شد و در حالی که با همون کارد بهشون اشاره میکرد لب زد
-ایگو.. مگه از سومالی اومدین؟... اروم بخور...
چان نگاهشو روی افرادی که بهشون خیره شده بودن چرخوند و محتویات توی دهنش رو قورت داد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
🌾🌿chosan farm🌿🌾
Fanfic🌾خلاصه: توی شهر پر شده از ادم هایی که اکثرا پولدار هستن و یا هیچ ایده ای از یک زندگی ساده روستایی رو ندارن... شهر نشین هایی که خیلی هاشون تو فکروشنم نمیگنجه که یک روستایی توی طول روز چه کار هایی رو انجام میده و چه سختی هایی رو متحمل میشه...🤔 ازین...