🍀Part 28🍀

208 80 16
                                    

خورشید اون روز گرم تابستونی دیگه به اخرای عمرش رسیده بود و نور نارنجی ای رو توی اسمون پخش میکرد...


چان درحالی که چهارمین سطل اب رو در حالی که اردک طور راه میرفت و از چشمه برمیگشت سمت گاو داری اورد و اروم اب رو توی آبخوره گاو ها ریخت و نفس نفس زنان دستشو روی کمرش گذاشت و به سهون که کیسه کاه هارو توی جای غذای گاو ها پخش میکرد و طوری که انگار داشت به چنتا زامبی خطرناک غذا میداد با فاصله و ترس اینکارو میکرد و زیر لب فحش میداد خیره شد...


هوفی کشید و در حالی که کمرشو صاف میکرد با پشت دست عرق روی پیشونیش رو گرفت و خواست چیزی بگه اما صدای زی شیانگ توی گوشش پیچید..


~هی پسرا.. کارتون تموم شد؟..


با این حرف هر دو سمت دختر چرخیدن و به زی شیانگی که ارنجشو به حصار چوبی تکیه داده بود و دستشو زیر چونه اش گذاشته بود نگاه کردن...


سهون کیسه کاه توی دستش رو رها کرد و کمرشو صاف کرد..


-اوه زن داداش... کاری داشتی؟..


چان با لبخند مرموزی لب زد و نگاه غضبناک سهون رو سمت خودش کشید و به لبخند کش داری که ازین حرف روی صورت زی شیانگ نشست خیره شد...


زی شیانگ تابی به موهاش داد و لب زد..


~ هرمونی گفت صداتون کنم بیاین هندونه کوفت کنید...یعنی میل کنید...


با این حرف چان سطل آب رو زمین انداخت و مثل غارت گرا همزمان با سهون بدو و در حالی که دست کشاشون رو در میاوردن و روی حصار طویله پرت میکردن از طویله زدن بیرون...


زی شیانگ با لبخند به دور شدن اون دو خیره شد و بعد درحالی که دستشو کنار دهنش میگذاشت با حالت خاصی رو به دو داداش لب زد...


~ عزیزم... برادر شوهر صبر کنید منم بیام....



چند دقیقه بعد هرمونی در حالی که بالای سرشون ایستاده بود تا دست و صورتشون رو بشورن هر دو با سر و روی شسته شده بعد از یک روز سخت روی نیمکت توی حیاط نشستن...


بک که از شهر یه هندونه بزرگ آورده بود اونو وسط گذاشت و بی توجه به چشمهای سهون و چان که درشت و براق شده بود و اب از دهنشون آویزون بود چهار زانو روبروی اونها نشست و کانگ وو رو توی بغل خودش نشوند...


هرمونی در حالی که دامنشو برای نشستن بالا میداد نگاهی به جمع روبروش انداخت و کارد بزرگی رو برداشت و توی هندونه فرو کرد و به هر کدوم یه برش هندونه داد و با نگاه تاسف باری به دو جوونی که انگار به عمرشون هندونه نخوردن و حالا با ولع مشغول خوردن بودن خیره شد و در حالی که با همون کارد بهشون اشاره میکرد لب زد


-ایگو.. مگه از سومالی اومدین؟... اروم بخور...


چان نگاهشو روی افرادی که بهشون خیره شده بودن چرخوند و محتویات توی دهنش رو قورت داد...

🌾🌿chosan farm🌿🌾Onde histórias criam vida. Descubra agora