🌾Part 11🌾

378 109 9
                                    

تقریبا غروب بود و اولین ستاره شب هرچند کم نور  توی دامن آسمون
جا خوش کرده بود و نشون میداد که چقدر زمان پیش روشونو توی اون روز گرم گذروندن..
و حالا این لوهان بود که تقریبا دیگه داشت کلافه میشد و بجای اون لبخند شیرینش حالا ابروهاش به هم نزدیک شده بود و به رفت و امد سهون توی خونه اش نگاه میکرد...
برخلاف تصوراتش اون پسر دراز به شدت فوضول و رو اعصاب بود و بدون کوچک ترین خجالتی کل خونشو اونم جلوی چشمهای صاحب خونه زیر و رو کرده بود و لوهان دیگه داشت فکر میکرد که شاید بهتر بود میذاشتم بره بیرون و نصیب اون سگ دیوونه که هنوز هم میتونستن صدای پارسشو از بیرون بشنون بشه....
سهون با دیدن چیزی که زیر پایه ی کمد کشویی کوچیکی که کنار رخت خواب لوهان بود افتاده بود دست از تکون دادن دریم کچری که لوهان به دیوار آویزون کرده بود برداشت و خم شد و اونو از زیر پایه کمد بیرون کشید..... انگار یه قاب عکس بود که اون زیر جا خوش کرده بود...
دستشو روی شیشه قاب عکس کشید و به تصاویر روش که شامل یه پسر که از روی چهره اش سهون میتونست بفهمه اون لوهانه و یک دختر بچه که دستهای باریک و سفیدشو دور گردن لوهان گره کرده بود و لبخند زیبایی روی لبهاش داشت خیره شد....
حتی با نگاه کردن به عکس هم سهون میتونست بفهمه کا احتمالا اون دخترک خواهر لوهانه و خواست این حدسشو به لوهان بگه اما اون پسر جلو اومد و قاب عکس رو از دستش گرفت و نا محسوس پشتش قایم کرد....
سکوت چند لحظه بینشون قرار گرفت و بعد سهون لب زد...
+اوه... تو یک خواهر داری?....
با این حرف کمی مردمک های چم لوهان لرزید و بعد نگاهشو پایین انداخت و با تن صدای ارومی لب زد...
-فکر کنم بهتره بریم کمک دوستامون... از صبح اون بالا گیر کردن...
سهون بعد از کمی خیره موندن به لوهانی که حالا داشت قاب رو روی میز میگذاشت و از در بیرون میرفت، به دنبالش راه افتاد....
لوهان به نظر ناراحت میرسید و سهون درحالی که داشت فکر میکرد که نکنه زیاده روی کرده و نباید به وسایلش دست میزده در رو پشت سرش بست......



کای  نگاهشو از روی اون سگ سمج برداشت و به کیونگ که سرشو به تنه درخت تکیه داده بود داد و آهی کشید...
میتونست کاملا حس کنه که پوستش حتی چند درجه برنزه تر از قبل شده و این اصلا خوب نبود چون اون حتی یه ذره ضد افتاب هم به پوستش نزده بود و حالا داشت به این فکر میکرد که به محض خلاصی ازین وضعیت حتما به پوستش برسه...
آهی از شدت گرما و حس تشنگی و گشنگی کشید و دستشو سمت دکمه های پیرهنش برد تا بازشون کنه و کمی از گرمایی که حس میکرد رو کم کنه اما با دیدن کیونگ که تکیه سرشو گرفت و خواست از درخت پایین بره، دست از باز کردن دکمه  هاش برداشت و به جاش پشت لباس اون پسر رو برای چهارمین بار برای جلو گیری کردن از رفتنش گرفت...
-باز کجا میری...
کیونگ دست کای رو پس زد و درحالی که دوباره مشغول پایین رفتن میشد لب زد..
+ولم کن... من دیگه نمیتونم این بالا با تویه خیکی بشینم...
-بس کن دیگه... بهت گفتم اون سگ مریضه...
+برام مهم نیس...
کای اخمی کرد و اینبار خم شد و یکی از دستهاشو دور کمر کیونگ حلقه کرد و اونو دوباره بالا کشید....
کیونگ درحالی که دستو پا میزد توی گوش کای عربده ولم کن کشید.. اما کای  از اون سگ هم سمج تر بود و اونو دوباره روی شاخه نشوند....
-گفتم بشین....
کیونگ اخمی کرد و قبل ازین که بخواد دوباره از درخت پایین بره متقابلا پشت یقه کای رو گرفت و محکم تکون داد...
+تو یکی به من دستور نده و به من دست نزن..
کای اهی کشید و نگاهشو به سگی که منتظر پایین اومدن طعمه اش بود داد.. اما اون سگ به طرز عجیبی به جای پارس کردن ناله میکرد و حالا داشت تلو تلو میخورد و کمی بعد زیر نگاه جفتشون روی زمین خوابید و سرشو روی دستهاش گذاشت....
+فکر کنم خوابید!... پس گالتو ببند تا مثل اوندفعه بیدارش نکنی.
کیونگ اینو گفت و آروم از درخت به سمت پایین خزید و اروم اروم مشغول دور شدن از سگ شد...
کای با تردید و درحالی که هر دو ثانیه نگاهش با کمی دست دست کردنکردن به سمت سگ میرفت، از درخت آویزون شد و درحالی که سعی میکرد پاشو به تنه درخت تکیه بده، وزنشو روی پاهاش انداخت اما تا خواست کمی پایین تر بیاد ناگهان زیر پاش خالی شد و لحظه بعد با صدای دانگی از کمر روی زمین افتاد و آه از نهانش بلند شد...
کیونگ با شنیدن اون صدا با چشمهای درشت به کای نگاه کرد و بعد بی توجه به کمر داغون و اه و ناله کای، نگران نگاهشو به سگ داد....
اون سگ به طرز عجیبی حتی تکون هم نخورده بود!...
کای لای پلکهاشو باز بکرد.. حس میکرد کمرش به دو نیم نا مساوی تقسیم شده و نمیتونست پاهاشو حس کنه و اون کوتوله که حالا داشت با پاش اروم به شکم سگ سیخونک میزد حتی بهش نگاه هم نکرد...
~هی بچه حالت خوبه؟...
با شنیدن صدای اون پیرزن نگاهشو بهش داد... ازین زاویه میتونست سوراخ های دماغ پیرزنی که روش خم شده بود و با عصاش به پاش ضربه میزد رو ببینه!...
از جاش بلند شد و از دردی که توی کمرش پیچید آهی کشید و سعی کرد بشینه....
-کمرم داغون شد...
درحالی که دستشو به کمرش میزد لب زد..
پیر زن که چند لحظه پیش با دیدن سقوط کای سمتش اومده بد، سری تکون داد و لبه پیرهن کای رو بالا داد و با دقت کمرشو نگاه کرد..
~پاشو... باید روی کمرت مرهم  بزارم جَوون... بالای درخت چه غلطی  میکردی؟...
کای بی توجه به حرف پیر زن نگاهشو به سگ که هنوز هم داشت توسط کیونگ سیخونک میشد داد و خودشو سمتش کشید و با دستش کمی کیونگ رو به عقب هول داد و لب زد...
-اینکارو نکن....
+اون مرده... تکون نمیخوره...
کای دستشو سمت سر سگ برد و پلک هاشو بالا کشید و چشمهای سگ رو نگاه کرد...
+چکار داری میکنی...بهش دست نزن...
کای بیتوجه به حرف کیونگ اینبار دستش رو زیر بدن سگ برد و اونو زیر نگاه متعجب پیر زن و کیونگ روی دستهاش بلند کرد و قبل ازین که با درد کمرش دولا دولا به راه بیوفته لب زد....
-اون مریضه و از خستگی و گرما بیهوش شده... به کمکون احتیاج داره....
کیونگ و هرمانی چند لحظه به رفتن کای و رفتن  سهون به دنبالش خیره شدن و بعد با حضور لوهان که از دور شاهد ماجرا بود و حالا درست کنارشون ایستاده بود و داشت با باد بزن سفید رنگی خودشو باد میزد، نگاهشونو به اون دادن....
-اون داره کجا میره؟ ....
لوهان سوالی پرسید و کنار هرمانی ایستاد....
هرمانی سر تاسفی تکون داد و قبل ازین که عصا زنان به مسیرش ادامه بده لب زد....
~اون جوونک زیادی مهربونه... حتی یادش رفت که کمرش زخم شده...باید یکم مرهم درست کنم...
کیونگ چیشی به معنی  «به یه ورم... بره بمیره اصلا» گفت و نگاهشو از هرمانی که دست به کمر  داشت ازشون دور میشد گرفت و سمت باغش به راه افتاد...


توی شهر  چان  وقتی ازون بازار شلوغ و از دست آجوما های به ظاهر مهربون ولی متجاوز و حشری خلاص شده بود، به خونه اش برگشته بود  و دید که تقریبا همه چیز به دستور پدرش تخلیه شده  و تنها کمد لباسیشو لطف کرده بود و واسش جا انداخته بود....
لباس هایی که میتونست رو برداشت و مابقی رو همونجا توی کمد رها کرد و توی اتاق نشیمن برگشت...
نکته مثبت این اتفاق فقط اونجا بود که  بک تصمیم گرفته بود به جای اومدن توی خونه همونجا توی وانت مسخره اش بمونه و این خیلی بهتر از این بود که الان اینجا شاهد بیخانو مانیش بشه و اتوی دیگه ای دستش بیوفته و زر زر لبخندهای تمسخر آمیز بزنه....
آخرین شرتشو حتی نمیدونست تمیزه یا نه، توی ساکش چپوند و از خونه اش بیرون اومد و وقتی توی اسانسور پاشو گذاشت برای خونه قشنگش که دقیقا سه ماه پیش کلی پول برای اجاره اش داده بود و با افتخار  قراردادشو امضا کرده بود بای بای کرد....
وقتی به طبقه پایین رسید سعی کرد به چهره اش با وجود این که زیر ماسک و عینک مخفی بود یک قیافه بی خیال بده و به سمت وانت بک که چندی اونطرف تر پارک شده بود به راه افتاد اما وقتی به نزدیکی ماشین رسید سرجاش ایستاد...
بک از وانتش پیاده شده و داشت پشت تلفن با شخصی حرف میزد...انگار که صحبت هاشون به جای خوبی نرسیده بود بک عصبانی به نظر میرسید و همون لحظه پاشو با عصبانیت به چرخ های ماشینش کوبید و کلافه دستی توی موهاش کشید و جمله  «چطور میتونی اینکارو کنی بک نارا!» رو فریاد زد ....
چان کنجکاو کمی جلو تر رفت تا بفهمه چه اتفاقی افتاده اما بک به محض دیدنش چیزی برای شخص پشت تلفن زمزمه کرد و بعد دور زد و پشت فرمان نشست...
چان شونه ای بالا انداخت و در حالی که در کمک راننده رو باز میکرد لب زد....
-روشن کن....
بک اینبار بدون چشم غره و یا حرفی سوئیچ رو چرخوند و محکم پاش رو بی توجه به این که چان هنوز کمربندشو نبسه روی پدال گاز کوبید و وانت از جاش کنده شد....
-چته بابا یواش تر....
چان با عصبانیت لب زد و با اخم به بک خیره شد اما اون باز هم بیتوجه به حرفش و در سکوت مشغول رانندگیش شد....
خب شاید این بهتر از این بود که به نطق کردن های بک توی طول مسیر گوش کنه و حرص بخوره...
ولی این ماجرا کنجکاوش کرده بود... این که یه شخصی هست که بتونه اینطوری کله این پسر ریز نقشو به جوش بندازه وجود داره یه جورایی چان رو کنجکاو برای فهمیدن ماجرا میکرد...
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و چان داشت برای پایین کشیدن شیشه پنجره که کاملا اهرم دستیش گیر کرده بود  تلاش میکرد و روی صندلیش وول میخورد که بک بالاخره لب زد....
-اون خرابه باز نمیشه....
چان آهی کشید و روی صندلیش لم داد و نگاهشو به بک داد...
+میتونستی زود تر بنالی....
بک زیر لب چیز نا مفهومی گفت و سکوت چند دقیقه ای دیگه ای بینشون حاکم شد و بعد دوباره این بک بود که لب زد....
-بنظرت پول اینقدر مهمه؟ ....
چان که داشت توی گوشیش ور میرفت نگاهشو به نیم رخ بک داد و لب زد...
+معلومه... پول آدم مرده رو هم زنده میکنه....
بک نیم نگاهی بهش انداخت و آهی کشید....
حتی نمیدونست چرا داره همچین سوالی رو ازین ابله میپرسه... اما دوست داشت حد اقل یک نفر جواب متفاوتی براش داشته باشه...
-اونقدر ارزش داره که به خاطرش همه چیزتو رها کنی؟ ...
چان مکثی کرد و بعد از چند لحظه گوشیش رو کنار گذاشت و صاف تر نشست...
سوال پیچیده ای بود.... همه چیز؟...
این سوالی بود که مدت ها پیش توی ذهن خودش هم نقش بسته بود... این سوالی بود که مدت ها پیش توی ذهن پسر بچه ای که دوست داشت با پدرش بازی کنه اما اون پدر بخاطر شرکت و معاملاتش هربار دست رد به سینه اش زده بود و کوچک ترین وقتی باهاش نگذرونده بود نقش میبست....
سوالی بود که چان سر هر تولدش...کریسمس...روز فارغ التحصیلیش... و روزی که میخواست برای اولین بار ریش های تازه جوونه زده اش رو شیو کنه و حتی نمیدونست چطور اینکارو باید انجام بده و دست اخر خودش رو زخم کده بود و هنوز هم جای خراش نا محسوسی روی صورتش موندگار شده بود از خودش میپرسید و حتی الان که بخاطر اون شرکت کنار گذاشته شده بود و پدرش هر بار شرکت رو بجای چان انتخاب کرده بود و همیشه و همه جا تنهاش گذاشته بود و اونو مجبور کرده بود که تنهایی همه این موقعیت های مهم توی زندگیش رو بگذرونه، این سوال توی ذهنش نقش میبست و بهش نشون میداد که چقدر برای خانواده و اطرافیانش پول و مقام مهم تر از هر چیزی هست...
دستی پشت گردنش کشید و درحالی که نگاهش رو از نیم نگاه منتظر بک میگرفت ، بی میل از این تفکری که قرار بود برای این پسر به زبون بیاره لب زد....
-معلومه...تو این دنیا برای آدما هیچ چیزی با ارزش تر از پول نیست!...
(نویسنده:بمیرم واست T0T.)

🌾🌿chosan farm🌿🌾Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt