🍀Part 17🍀

191 76 2
                                    

-آههه... همونجا.. اره همونجا رو بمال....
چان در حالی که به شکم روی بهار خواب جلوی در خونه خوابیده بود، سهونو مجبور کرده بود که شونه هاشو که در اثر بیل زدن زیادی درد گرفته بود رو ماساژ بده و مرتب آه میکشید....
سهون دستشو از روی کمر چان برداشت و از جاش بلند شد و توی خونه برگشت...
-یا... کجا میری.. میگم ‌شونمو بمال دیگه.....
~نوکر گیر اوردی؟..من اینجا بمونم کی شام درست میکنه؟.. حتما میخوای منو بخوری....
چان سرشو روی بازوش گذاشت و نیشخندی زد....
-عجب زن خوبی بشی تو...
~خفه شو..
چان آهی از دردی که در اثر خندیدن به سهون توی شونه اش پیچید کشید و سرشو بار دیگه روی بازوش گذاشت...
دستشو بالا آورد و به کف دستش که تاول زده بود خیره شد و نچی کرد و زیر لب خطاب به خودش زمزمه کرد..
-ببین به کجا رسیدی چانیولا... این کارات فایده ای هم داره؟...
سهون بعد از چند دقیقه درحالی که  دسته های داغ قابلمشو با گوشه های تیشرتش گرفته بود و مثل اردک ها تند تند به سمت چان میومد جمله  «لشتو از سر راه جمع کن.. دستم سوخت..» رو داد زد و وقتی چان برای نجات جونش خودشو جمع کرد، قابلمه رو روی زمین گذاشت و مشغول فوت کردن سر انگشتاش شد...
-بازم رامن؟....
چان بعد از صاف نشستن و دیدن توی قابلمه اینو گفت و به سهون که حالا داشت مینشست خیره شد...
~خداروشکر کن همینو هم داریم کوفت کنیم...
+من یه ماهی گنده آوردم.. میتونی ازون هم درست کنی...
~اگه بلدی خودت درست کن...
+حد اقل اون کیمچی هارو بیار باهاش بخوریم...
~اه واقعا که....
سهون با کلافکی گفت و بی میل بار دیگه از جاش بلند..
چان با چاپستیکش رامن هارو هم زد و خواست ازش بخوره که با دیدن اون پسر بچه گانگ وو که سبدی دستش بود و داشت از حیاط داخل میشد رامن رو توی قابلمه برگردوند و لب زد..
-توله تو اینجا چکار میکنی؟...
گانگ وو سبدی که توش حاوی یه چیزای گرد کوچیک شبیه به بادوم زمینی بود رو جلوش گذاشت و لب زد...
+هرمانی گفت اینو برای شما بیارم...
چانیول کنجکاو خودشو جلو کشید و توی سبدو نگاه کرد..
-اینا دیگه چیه؟
+اینا نخود پفیه.. تا حالا نخوردی؟..
+نخود پفی؟..
چان با قیافه سوالی پرسید و باعث شد پسر بچه آهی بکشه و دمپاییاشو در بیاره و از بهارخواب بالا بیاد و جلوی چان چهار زانو بشینه...
دستشو توی سبد کرد و یه نخود پفی برداشت و اونو از پوستش بیرون آورد و قبل ازین که اونو سمت لب های چان ببره لب زد..
+اینطوری پوستشو میکنی. میتونی تو غذا بریزی ولی خام یا دودیش خوشمزه تره...
چان به گانگ وو اجازه داد نخود رو توی دهنش فرو ببره و شروع به جویدنش کرد و از طعم خوبی که حس کرد چشمهاشو درشت کرد و اینبار خودش مشغول پوست کندن نخود ها شد....
+ایگو... از سومالی اومدی؟....
چان همون طور که ما بقی نخود پوی هارو از توی سبد خارج میکرد و توی کاسه دیگه ای میریخت، انگشت شستشو گوشه لبش کشید..
-واقعا خوشمزست.. بازم هرمانی ازینا داره؟...
گانگ وو سری به نشونه منفی تکون داد و خم شد و سبد خالی رو برداشت و خواست با یه خدا حافظی از جاش بلند بشه اما ساعد  کوچکش توی دست بزرگ چان اسیر شد...
-صبر کن...
+چیه... باید تا قبل ازین که داییم بیاد برگردم وگرنه دعوام میکنه اگه بفهمه من اومدم اینجا...
-داییت به یه ورم... بگو ببینم دستت چی شده؟.. چرا کبوده؟ ... اون داییت با اون دست سنگینش زدتت؟...
پسرک دستشو از توی دست چان کشید و استینشو پایین کشید و کبودی ساعدشو مخفی کرد...
+نه.. دایی باهام مهربونه...
+پس چی شده؟..
~اوه... این همون بچه گر گرو نیست؟..
سهون در حالی که ظرف کیمچی رو زمین میگذاشت و کنار چان مینشست گفت و به بچه خیره شد..
گانگ وو سلام زیر لبی ای گفت و خواست بی توجه به سوال چان بره اما اینبار چان پشت یقه اشو گرفت و اونو عقب کشید و توی بغلش نشوند و برای نگه داشتنش دستشو دور بدن گانگ وو حلقه کرد...
-تا نگی نمیزارم بری...
گانگ وو دستشو روی دست چان گذاشت و تلاش کرد خودشو آزاد کنه اما بی فایده بود...
+فقط خوردم زمین آجوشی... ولم کن...
-یا... من خر نیستما... این کبودی با خوردن زمین به وجود نمیاد... اگه راستشو نگی میرم به داییت میگم..در ضمن من آجوشی نیستم.. بهم بگو هیونگ..
با این حرف پسرک دست از وول خوردن برداشت و تند تند لب زد...
+نه لطفا بهش نگو...
- پس بهم بگو چی شده...
گانگ وو لب و لوچشو آویزون کرد و بعد با تردید لب زد....
+تو مهد با دوستام دعوام شده...
-پس کتک خوردی؟... چرا.. چرا دعوات شده؟... تو که دو روز نیست اومدی اینجا...
گانگ وو از توی بغل چان بلند شد و خودشو از بهار خواب پایین کشید...
+به تو مربوط نیست آجوشی...
با این حرف گانگ وو، سهون کمی به چان خندید و باعث شد چان با صدای هیسی که از خودش در آورد ساکتشون کنه..
چان زیر لب جمله  «اینطوری نمیشه» رو من من کرد و بعد از جاش بلند شد و سمت گانگ وو رفت و اونو بر خلاف مقاومت هاش زیر بغلش زد و توی خونه برد....
از توی وسایلش کرم رفع کبودی ای که توی باشگاه مصرف میکرد رو برداشت و گانگ وو رو مجبور کرد تا دستشو جلو بیاره و مشغول کرم زدن به دست لاغرش شد و بعد از چند دقیقه با دیدن قیافه بق کرده پسر بچه لب زد...
-چطوره بگی چی شده  فسقل... شاید بتونم کمکت کنم....
+چطور میخای کمکم کنی آجوشی.. تو که بابام نیستی...
چان ابروش رو بالا داد و به صورت گانگ وو خیره شد...
-ینی این کاریه که فقط از دست بابات بر میاد؟....
گانگ وو سری به نشونه آره تکون داد و در حالی که سرشو پایین می انداخت در حالی که گلوله گلوله از چشمهاش اشک میریخت لب زد...
+اونا میگن بابات تو رو ول کرده.. میگن.. میگن تو بی پدرو مادری و هیچکی دوست نداره و ما باهات بازی نمیکنیم... میگن مامانت تو رو بخاطر پول ول کرده... منم زدمشون ولی همشون ریختن سرم و کتکم زدن....ولی.. ولی نمیتونم به داییم بگم... نمیخام براش دردسر درست کنم آجوشی.. لطفا بهش نگو...
چان با لبهای خط شده به گریه کردن  بچه ی روبروش که تا چند لحظه قبل ادای آدم بزرگارو در میاور خیره شد و بعد لبخند صدا داری زد و دستشو نوازش گونه روی سر گانگ وو کشید و موهاشو بهم ریخت...
گانگ وو با آب دماغ آویزون دستهاشو از روی چشمهاش برداشت و به چان خیره شد...
+واقعا بابام نیستی؟...
چان نچی کرد و همون طور که در کرم رو میبست لب زد....
-من تو عمرم یه سکس درست حسابی نداشتم... بچه کجا بود؟..
+سکس چیه؟...
چان نیم نگاهی بهش انداخت و با دستمال اب دماغ گانگ وو رو پاک کرد و استین لباسشو پایین داد...
-سکس چیز خوبیه.. بعدا که بزرگ شدی میفهمی....
+منم میتونم سکس کنم؟...
چان نیم نگاهی از روی شلوار به دیک گانگ وو انداخت و سری به نشونه منفی تکون داد...
-برای سکس کردن باید هم قوی بشی هم اون هسته خرمای کوچولوت بزرگ تر بشه..
گانگ وو آهی کشید و قبل ازین که از جاش بلند بشه لب زد..
+حالا من چکار کنم؟.. نه میتونم سکس کنم.. نه میتونم برم مهد.. هیچکی باهام دوست نمیشه...
چان نچی کرد و با نگاهش رفتن پسرک رو دنبال کرد و قبل ازین که اون سبد به دست از حیاط خارج بشه جمله  «اگه دوباره برات قلدری کردن بیا به خودم بگو.. فهمیدی؟....» رو با صدای بلند خطاب به گانگ وو گفت....

***                               

توی شهر کای در حالی که در جعبه سفید رنگی که از محل پرورش حشرات مفید گرفته بود رو روی میزش گذاشت و با لبخند بهش خیره شد...
-به چی اینقدر خوشحال خیره شدی؟...
کای نگاهشو روی دکتر لی  که کنارش روی صندلی مینشست چرخوند...
+چیز خاصی نیست... دارو هارو آماده کردی؟...
-اره.. چنتا واکسن و دارو و غذای سگ برات تو کیف گذاشتم...
+خوبه... دیگه باید برم...
دکتر لی دستشو زیر چونش برد و بعد ازین که کای وسایلشو برداشت لب زد...
-ولی این روزا سرت کجا گرم شده کای... بنظر از کسلی در اومدی...
کای نیشخندی زد و در حالی که بند کیفشو روی شونه اش می انداخت لب زد...
+یه چیز سرگرم کننده پیدا کردم.....
اینو گفت و دستشو به نشونه خدا حافظی تکون داد...
دکتر لی با نگاهش رفتن کای رو دنبال کرد و بعد شونه ای بالا انداخت و سمت قفس سگ ها به راه افتاد...
کای وقتی در کلینیک رو پشت سرش بست خواست به طرف پارکینگ بچرخه اما با دیدن هیکل سفید رنگی که چیزی از یه روح سرگردون پیر کم نداشت و  درست روبروش ایستاده بود از ترس هینی کشید و دو متر عقب پرید و با نگاهش اون هرکولی که جلوش سبز شده بود رو برانداز کرد...
-ا.. ازین طرفا آقای پارک....چی شده که اینجا میبینمتون؟
با پت پت اینو به چشم های ریز شده بابای چان گفت و به نشونه سلام کمی سر خم کرد...
آقای پاکر دستشو بالا اورد و روی شونه کای گذاشت و اونو جلو کشید...
+اومدم چنتا سوال ازت بپرسم... وقت که داری؟..
کای تند تند سر تکون داد و لب زد..
-البته....بیاید بریم اونجا بشینیم...
چند دقیقه بعد هر دو روی صندلی های جلوی کلینیک نشستن و کای منتظر شد که آقای پارک حرفشو بزنه....
پدر چان نگاهشو دور و بر کلینیک چرخوند و بعد نگاهشو به کای داد و با تردید لب زد...
+ببخشید که مزاحم کارت شدم... فقط خواستم بدونم اون دوتا احمق حالشون خوبه؟...
-منظورتون چان و سهونه؟... اره فکر کنم خوب باشن...
پارک آهی کشید و سری تکون داد...
+میدونم که کله شقن... ولی لطفا مراقبشون باش... درسته که میونه خوبی نداریم  ولی نمیخوام اتفاقی براشون بیوفته...
-اونا بچه نیستن.. میتونن از پس خودشون بر بیان...نگران نباشین...
پیر مرد چند بار مهربانانه پشت شونه کای ضربه زد و قبل ازین که از جاش بلند شه لب زد...
+رفتن به اون روستاه برای جفتشون میتونه تجربه ی خوبی باشه و مسئولیت پذیری رو بهشون یاد بده.... اما اگه مشکلی پیش اومد ازت میخام بهم خبر بدی....تو عاقل تر از اونا هستی کایا.... کاش اونا هم به اندازه تو مسئولیت پذیر بودن...
-نگران نباشید آقای پارک... درسته که چان کله شقی میکنه ولی کار اشتباهی انجام نمیده....
پیر مرد سری با لبخند تکون داد و بعد از گفتن  «مراقب خودت باش» سمت ماشین مشکی رنگی که منتظر براش ایستاده بود رفت....
کای هوفی کشید و از جاش بلند شد و در حالی که داشت به این فکر میکرد که چی تو سر اون پیر مرد میگذره، سمت ماشین خودش رفت...

 


🌾🌿chosan farm🌿🌾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora