🌿🌾 Part 5 🌾🌿

433 119 16
                                    

تقریبا 5 دقیقه ای میشد که در اتاقش رو به اندازه یک میلی متر باز کرده بود و چشمهاشو از لای در دور تا دور اتاق نشیمن خونه اش به دنبال پیدا کردن اثری از دونسنگ (برادرکوچک) مزاحمش میچرخوند و بعد ازین که از نبود سهون خیالش راحت شد، همون طور که خودش رو یک نینجای حرفه ای تصور میکرد، درو باز کرد و پا برچین پا برچین از اتاقش خارج شد و خودش رو سمت اتاق سهون کشید و در اتاق رو  در حالی که لبهاشو بخاطر صدای قیژ در به هم فشار میداد باز کرد....
لعنتی به خودش بخاطر این که سوئیچ ماشینش رو توی این اتاق گذاشته بود فرستاد و  اول پای راستشو توی اتاق گذاشت وهمون طور که سهون رو که روی تخت مظلومانه خوابیده بود رو میپایید وارد اتاق شد...
با دیدن سوئیچش که دقیقا بالای سر سهون بود آب دهنشو قورت داد و آروم به  تخت نزدیک شد و همون طور که نگاش به صورت سهون بود دستشو با آخرین توان کند حرکت داد و کنار بدن سهون روی تخت تکیه کرد و روی بدن سهون خم شد و دست دیگه اش رو دراز کرد تا سوئییچ رو برداره که همون لحظه سهون غلتی زد و باعث شد صورتش درست روبروی صورت چان قرار بگیره و تقریبا بینی هاشون بهم برخورد کنه  و ازون برخورد نفس چان توی سینه اش حبس بشه و عرق سردی روی پیشونیش بشینه..
-یا قمر بنی هاشم.....
زیر لب گفت و نگاهشو به دماغ سهون که حالا از شدت خارشش چینی بهش داده بود داد و همون لحظه بود که چشمهای دونسنگش باز شد و چشمهای درشت چان رو سمت خودش کشید....
سهون تقریبا سه چهار ثانیه ای توی چشمهای درشت هیونگش خیره شد و وقتی مغزش کمی آنالیز کرد چشمهاشو تا اخرین حدش باز کرد و تقریبا نعره بلندی کشید و چان رو از روی خودش کنار زد و خودشو گوشه تخت کشید و پاهاش رو توی بغلش مچاله کرد...
+ زهره ام ترکید... یا خدا.. ه.. هیووونگ!!!....
با چهره آشفته و درحالی که دستهاشو ضربدری برای پوشوندن بدن نیمه برهنه اش  روی سینه و شونه هاش  گذاشته بود، نگاهشو به چان که حالا داشت بخاطر برخورد سرش به گوشه میز سرشو میمالید داد و ادامه داد...
+د... داری چکار میکنی؟.... چرا کله صبح روی منی؟.... ن.... نکنه.... نکنهههه....
-خفه شو نکبت.... چه فکری داری با خودت میکنی؟.... بکش کنار...
چان اینو گفت و سوئیچش رو از کنار بالش سهون قاپید و در حالی که پای سهون رو کنار میزد  از روی تخت بلند شد....
سهون با نگاهش رفتن چان رو دنبال کرد و در حالی که خمیازه میکشید کمی پس کلشو خاروند و خودشو به لبه تخت سر داد و پاهاشو پایین گذاشت....
تقریبا دو سه دقیقه وقت برد تا مغزش فسفر بسوزونه و هندل کنال روشن بشه و وقتی فهمید اوضاع از چه قراره تقریبا از جاش پرید و در حالی که تنها یه شورت پاچه دار تنش بود از اتاق دوید بیرون و یقه چانیولی که داشت از در خروجی جیم میزدو گرفت و عقب کشید.
+کجا با این عجله...
چان آخی گفت و از پشت، دست سهونو گرفت...
-یا.... خل شدی؟ .... ولم کن....
+این وقت صبح کجا داری میری... ها؟.... تو که نمیخای منو بپیچونی و تنهایی بری اون روستا و زمین رو بفروشی واسه خودت.....
چان با شنیدن این حرف از دهن سهون یکدفعه از تقلا ایستاد و بیحرکت شد و نگاهشو سمت صورت سهون چرخوند  و بعد از مکثی صاف ایستاد و لبهاشو کش داد....
-معلووووومه که نهههه..... چرا بخوام اینکارو کنم... اون زمین مال هردومونه دیگه.... بعد هم درست نیست بفروشیمش که... اون یادگار هرمانیه... باید ساااالیان دراز توش کشاورزی کنیم....
سهون مشکوکانه صورت چان رو انالیز کرد و لب زد...
+کشاورزی چه کوفتیه دیگه.... راستشو بگو میخواستی بری سراغ زمین نه؟...
چان پلکهاشو روی هم فشار داد و محکم دست سهونو از پشت یقه اش جدا کرد و داد زد....
-چه کوفتی واسه خودت نشخوار میکنی....فقط میخواستم برم زمینو ببینم همین.... اییشش بکش دستتو تارزان....
+چی..؟...تا....تارزان؟...
-عا... چیه.... یه نگاه تو آیینه بنداز....
چان اینو گفت و سهون رو کنار زد و توی اتاقش برگشت و در رو کوبید.....
سهون آهی کشید و نگاهشو از در اتاق چان گرفت و قبل ازین که توی اتاقش برگرده خطاب به چان داد زد....
+به نفعته تا وقتی حاضر بشم همون تو بمونی.... امروز با هم میریم اون روستا... باشه؟....



چان لعنتی فرستاد و خودشو روی تختش انداخت.....
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و تند تند شماره ای که میخواست رو گرفت و منتظر جواب طرف، گوشی رو به گوشش چسبوند و وقتی تماس وصل شد با صدای ارومی لب زد..
-عاا... آقای هان.... چیز... درمورد اون زمینی که با هم حرف زدیم...
+....
-بله بله... همون زمین ارثی... امروز نمیتونیم با هم برین برای دیدنش... بعدا خودم باهاتون برای فروش تماس میگیرم...
+.....
-بله... نه خیالتون راحت باشه قصد فروش دارم...بله... بعدا باهاتون تماس میگیرم....
+.....
-بله...فعلا....
گوشی رو قطع کرد و لبشو با زبونش تر کرد....
اون زمین سند نجاتش بود.... حتما 4 هکتار زمین رو میتونست با قیمت خوبی بفروشه... بعد از 4 ساعت محاسبه کردن میتونست تخمین بزنه که اگه فقط هر متر ازون زمین رو حد اقل 800 دلار بفروشه، چهار هکتار پول خوبی براش میشد و باهاش میتونست  بازی ای که اون پیر مرد باهاش راه انداخته رو تموم کنه.... فقط باید سهونو یه جوری می پیچوند....اگه میشد کاری کنه باز برگرده همون چین که بهتر هم میشد....
توی این افکار بود که لبخند خبیثانه اش با باز شدن در اتاق ماسید و سرشو سمت کای که کله اشو توی اتاق کرده بود چرخوند....
-یااا...استاکری؟؟ (مزاحم – تعقیب کننده stalker:) ؟....چرا هر روز مزاحم میشی؟....
+اییی... نزن اینحرفو... استاکر که برات صبحونه نمیاره.....
چان از روی تخت بلند و به کای خیره شد....
-جدی؟... واااااو... میدونستم تو بهترین بست فرند دنیایی...
کای لبخندی زد و سری تکون داد....
+یس... یس... ولی بجاش منم با خودتون ببرین اون روستا.. اوکی...
-چرا یه دفعه ؟... دیروز که کلی مسخره کردی.... نخیر... من نمیخام برم اونجا...
+بیخیاال... میدونم که هنوز گل خاک هرمانیت خشک نشده با سر میری اونجا....ازون لبخند زشتت معلومه یه نقشه ای کشیدی.... نگران نباش به سهون چیزی نمیگم... فقط میخوام بیام یکم پول درارم....
-پول؟...
+حتما کلی حیوون مریض اونجا پیدا میشه نه؟ .. ...اما فعلا بیا بیرون سهون تقریبا همه رو خورده....
-ای... نمیتونی زود تر بگی؟...
چان قبل ازین که به طرف در خیز برداره گفت و از کنار کای که از سر کار گذاشتنش لبخند میزد رد شد....






🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

سکوتی بین اهالی روستا که همه گی توی محل برقرای جلسه جمع شده بودن قرار گرفته بود و همگی به پیرزنی که روبروشون ایستاده بود خیره شدن...
پیر زن اهمی کرد و دستشو پشتش قفل کرد و با چشمهای ریز شده اهالی روستا رو از زیر نگاهش گذروند و لب زد...
-خب... همتون میدونید که امروز چه روزیه...درسته؟....
اهالی روستا سری تکون دادن و باعث شد پیر زن سری تکون بده و  قوطی  ای رو جلوی اهالی روستا روی زمین بگذاره....
-امسال هم مثل سال های قبل بین هممون قرعه کشی میکنیم و اسم هر کس که در اومد میشه مسئول دیدبانی روستا و اولین توریستی که وارد روستاه شد رو دو شبانه روز مهمون میکنه و همینطور کیمچی های هرمانی مرحوم رو بین توریست ها تقسیم میکنه.....فقط تنها فرقش اینه که اون شخص تا پایان فصل به جای هرمانی پارک، به عنوان جایزه کدخدای ده میشه... اگه کسی با این امر مخالفه بگه...
اهالی روستا بار دیگه سری تکون دادن و به دستهای پیرزن که در حال تکون دادن قوطی بود خیره شدن...
پیر زن بعد ازین که خوب قوطی رو تکون داد نگاه تیزشو بار دیگه روی اهالی چرخوند و بعد از گذروندن  نگاهش از روی لوهان که عین یه توله سگ بهش خیره شده بود و با چشماش التماس میکرد که اونو انتخاب کنه، لبخند خبیثی زد و انگشت اشاره اش رو روی بکهیونی که داشت سعی میکرد از لای در جیم بشه گرفت و بلند اعلام کرد...
-خب بکهیون شی.... امیدوارم امسال تو اون فردو از توی قوطی انتخاب کنی....
بکهیون با شنیدن اسمش از زبون اون پیر زن آه بی صدایی کشید و طوری که انگار یه روح پشت سرش ایستاده اروم به سمت پیرزن چرخید و لبخند عصبی زد...
-چرا... من؟...
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت و به پیر زن خیره شد...
+بکهیونا...هممون حد اقل یه بار اینکارو کردیم... الان نوبت تو هست...
بک سری تکون داد و ایستاد... به هر حال فقط کافی بود یه کاغذ برداره و بعدم بره پی کاراش... پس از بین کسایی که روی زمین نشسته بودن رد شد و کنار پیر زن ایستاد و به تشویق کردن اهالی روستا خیره شد و بعد نگاهشو به اون قوطی کذایی مزخرف داد و آه کشان دستشو توش چپوند و یک کاغذ مچاله شده رو برداشت و کف دست پیر زن کنارش گذاشت..
پیر زن لبخندی زد و آروم شروع به باز کردن کاغذ کرد و نگاه مشتاق همه رو سمت خودش کشید....
بک خواست به خیالش که کارش اینجا تموم شده توی دومین تلاشش صحنه رو ترک کنه که دست پیر زن پشت یقه اش رو گرفت و با اون لبخند زشتش متن روی کاغذ رو خوند...
-خب مسئول این اتفاق بزرگ امسال، آقای بیون بک هیونه...امیدوارم کد خدای خوبی برای هائو باشی بک...
بک با چشمهای درشت سمت پیر زن چرخید و کاغذ رو از دستش قاپید و اسمشو که  با یک دست خط زشت توسط اون پیر زن روی کاغذ نوشته شده بود رو خوند و بعد نگاهشو به سمت اهالی روستاه که هورا کشان از در خارج میشدن داد و فریاد زد...
-ی.... یااااا.... یااااا... من قبول ندارم.... من نمیتونم... یاااا....
+آیگوووو....شبیه توله سگ هار شدی.....
صدای پیر زن از پشت سرش اومد و باعث شد به طرفش بچرخه...
-اوی.. ننه.. من کلی کار دارم... نمیتونی با من اینکارو کنی...
پیر زن در حالی که از کنار بک رد میشد و در رو باز میکرد به طرفش چرخید لب زد....
+سخت نگیر.. قرار نیست کوه بکنی که...راستی... امروز قراره یه نفر بیاد برای دیدن زمین هرمانی پارک... قرار بود من بهشون نشون بدم ولی کمرم درد میکنه و غذای گاوارو هم ندادم.... بی زحمت اون زمینو به یارو نشون بده....
بک چنگی به موهاش زد و درمونده با کف دست کشی به صورتش داد و خودشو روی زمین انداخت....
+عا.. راستی... یادت نره اون لباس هارو بپوشی...
-بیخیااال.... نمیتونم نمیخوام...
پیر زن بار دیگه به طرفش چرخید و اخمی کرد....
+حیف شد.... میخواستم اگه به نحو احسنت اینکارو انجام بدی  اون تراکتوری که میخواستی رو بهت بدم... ولی حالا....
بک تا اسم تراکتور رو شنید جوری از جا بلند شد که انگار زیرش آتش روشن کردن و به دست پیر زن که داشت از در خارج میشد چنگ زد و تند تند سری تکون داد...
-میدم....انجام میدم... همشو...
تند تند گفت و به پیر زن خیره شد...
پیر زن لبخندی زد و دست بک رو از بازوش جدا کرد...
-از همون اول اینو میگفتی..... زود باش وقتو تلف نکن...
اینو گفت و از در خارج شد و بک رو تنها گذاشت اما هنوز چند قدمی ازش دور نشده بود که یکی از مرد های روستا بهش نزدیک شد و بعد از چک کردن اطراف با صدایی اروم به پیر زن گفت...
-مشکلی که پیش نیومد؟.... نفهمید که روی همه اون کاغذ ها اسم اونو نوشتی....
+هیشششش... ببند دهنتو.... معلومه که نفهمید... کارم درسته....
مرد با لبخند سری تکون داد و به در که حالا بک داشت با قیافه نفله ای ازش بیرون میومد خیره شد و لب زد...
-آیگوو.... متاسفم... ازونجایی که هیچ سالی اسمت در نمیومد مجبور شدیم...
+گفتم ببند دهنتو.... کار نداری؟.. برو سر کارت....
مرد یکه ای از برخور عصای پیر زن به پاش خورد و سریع و خنده کنان  ازون جا دور شد و بک رو با فریبی که خورده بود تنها گذاشت....

🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾

بعد ازین که با کلی دنگو فنگ سوار ماشین شده بودن و هر سه راهی جایی که میخواستن شدن، حالا از داخل ماشین کله هاشون رو بهم چسبونده بودن و با چشمهای درشت شده به جلوشون خیره بودن...
چان توی سالیان فراغ از ننه جونش همیشه تصور میکرد اون پیر زن بدعنق  که زیاد از مامانش خوشش نمیومد و تنها گه گاهی براشون کیمچی میفرستاد، فکر میکرد اون برای تعطیلات توی یه روستا و اونم توی یه خونه ویلایی میمونه...یا حد اقل تصورش از اون روستا خیلی مدرن تر از چیزی که الان درست رو بروش میدید بود....
-آیگو...
صدای کای که از کنار گوشش اومد باعث شد از خیره موندن دست برداره و دستشو سمت دستگیره در برد و بازش کرد و از ماشینش پیاده شد و به دنبالش کای و سهون هم  پیاده شدن و با دهن باز به روبروشون خیره شدن...
-هی مطمعنی اشتباه نیومدیم؟
کای نگاهی به روستای روبروشون که خونه های قدیمی داشت و حتی مردمش هم مثل دوران چوسان لباس پوشیده بودن کرد و بعد نگاهشو به جی پی اس گوشیش داد و بعد انگشتش رو سمت تابلوی بزرگ روبروشون داد...
-هوم خودشه... روستای ها.... هائو.. آره هائو..اینجا هم نوشته...
-هیونگ... اینجا هنوز عهد چوسانه... چوسااااان... چطور میخوای اینجا زندگی کنیم... من نیستم...تنهایی از شخم زنی لذت ببر..
سهون با فریاد اینو گفت و خواست عقب گرد کنه و بره که پشت یقه اش توسط چان گرفته شد و جای قبلیش برگشت....
-شخم چیه دیگه.. ببین اونقدرام بد نیست ها؟... حتما جای خوبی بوده که هرمانی اینجا زمین خریده... هواشم خیلیم خوبه...حتما یه ویلای درستو حسابی داره.... میتونیم بفروشیمش و کلی پول به جیب بزنیم هوم؟
اینو گفت و با لبخند و امید وارانه خواست قدمی به جلو برداره که پاش روی یه چیز لزج و نرم رفت و باعث شد قیافه چان مچاله بشه و با تردید نگاهشو برای دیدن اون چیز چندش پایین ببره..
پاش وسط یه کوپه فضله گاو که درست روبروی ورودی ریخته بود  فرو رفته بود و تموم کفششو گوهی کرده بود...
-اییششش...
با صدای بلند و قیافه مچاله شده ای گفت و پاشو برداشت و پلک هاشو از شنیدن صدای خنده کای و سهون بست....
-هههه.... چه ورود پر افتخاری...
سهون با خنده گفت و به در ماشین تکیه داد...
چان آهی کشید و کفششو روی زمین کشید تا فضله ها از کفشش جدا شه و لعنتی فرستاد...
+میگم... حالا اینجا چرا این ریختیه خیلی عجیبه....یه زنگ بزن به یارویی که قراره راهنماییمون کنه...
چان که حالا روی پاهاش نشسته بود و  تکه چوبی رو برای کندن آخرین تکه فضله از کفشش  برداشته بود لب زد....
-من چمیدونم... اون وکیل ابله گفت خودش پیدامون میکنه....
+چقدر باید صبر کنیم دیگه....








کمی اون طرف تر بک درحالی که سعی میکرد بند هانبوکی (لباس سنتی کره ای) که پوشیده بود رو ببنده و زیر لب غر میزد به طرف وردی روستا به راه افتاد....
امسال سال میمون  بود و از همون اول میدونست که قراره بد بیاری بیاره....
مثلا گندم هایی که کاشته بود فروش نزولی پیدا کرده بودن... گاوش دو تا گوساله سقط کرده بود... تراکتورش خراب شده بود... خشک سالی اومده بود و حالا هم یه مسئولیت مسخره افتاده بود گردنش و تنها چیزی که کم داشت برخورد با چند تا خر از خر نفهم تر و مزاحم بود...
توی این افکار بود که بالاخره تونست بند هانبوکشو ببنده و سرشو بالا بیاره و اون موقع تازه فهمید که بله بله... سال میمونیه مسخره و گندش هنوزم میتونه ازین گند تر بشه چون داشت درست روبروش یه میمون... نه... نه... داشت جلوش یه گوریل گنده رو میدید که روی زمین خم شده مشغول کندن چیزی با یه چوب نازک بود...
ناباورانه چشمهاش رو ریز کرد و نگاهشو روی چهره گوریل روبروش چرخوند و با شناسایی هر دو پسری که توی ختم اون پیر زن دیده بود خواست از همین الان فلنگو ببنده و اعصابی که کلی برای اروم بودنش تلاش کرده بود رو بهم نریزه که صدای شخص چهارمی که اونجا بود و داشت به سمتش میومد سر جاش میخش کرد...
-عا..هی ببخشید....
بک خواست نشنیده بگیره و حتی به قدم هاش سرعت داد  اما اون شخص تقریبا برای رسیدن بهش دوید و دستشو روی شونه اش گذاشت...
-هی... یه لحظه....
بک فحشی توی دلش داد و به زور با لبهاش برای تولید لبخند کش داد...
-بله... بفرمایین....
کای روبروش ایستاد و نگاهشو از روی لباس های عجیب و سنتیش چرخوند و بعد لب زد....
-عا خب... به ما گفتن کسی قراره زمین خانوم پارک رو بهمون نشون بده.. و....
بک دستی با حرص روی صورتش کشید و باعث شد کای حرفشو بخوره و قبل ازین که نگاهشو به کای بده زیر لب جمله  «امسال سال میمونه... میمون!» رو لب بزنه....
-میمون؟.... من؟....
کای بعد از شنیدن کلمه میمون با شوک به خودش اشاره کرد و باعث شد بک سری به نشونه منفی تکون بده...
-من بهتون نشون میدم...
کای لبخند دندون نمایی زد و زیر نگاه بی حس بک سمت چان که حالا از جاش بلند شده بود و یه جور خاصی از بالا بهش خیره شده بود و درحالی که دستهاشو توی جیبش فرو میبرد لبهاشو غنچه کرده بود دوید....
بک به دنبال کای نزدیک رفت و بدون حرف به چان خیره شد....
-واااو... همیشه ازین لباس ها میپوشین؟.. مال کدوم دورانید... چوسان؟...
بک پوزخندی زد و نفسشو که سعی داشت حرص توش مشخص نشه بیرون داد و نگاهشو روی ماشین چان که هنوزم سپرش داغون بود و چراغش آویزون شده بود خیره شد و درست مثل چان ابروش رو بالا داد و لبش رو غنچه کرد و باعث شد چان به حالت خرچنگی از پهلو قدمی برداره و سپر داغون ماشینشو از نگاه پر تمسخر بک بپوشونه....
-میبینم که.... ماشینت هنوز داغونه.... فکر میکردم بچه پولداری که اینقدر پز میدی.... هه... بابات پولت نداده ماشین زشتتو ببری تعمیرگاه؟.... یا شایدم.... شایدم...
با این حرف چان سمتش خیز برداشت و یقه بک رو گرفت و جلو کشید..
+توی توله اسمرف چی گفتی؟... شایدم چی... شایدم چی بگو.....
-یا.. یا... چان... ولش کن... اون اومده راهو بهمون نشون بده....ولش کن...
کای در حالی که سعی میکرد دستهای چان رو از یقه بک باز کنه گفت و از هم جداشون کرد....
چان آهی کشید و سعی کرد صاف بایسته اما همچنان با اخم به بک که حالا داشت یقه اشو درست میکرد خیره شد....
-پس میشه راهو بهمون نشون بدی؟...
اینبار سهون با ملایمت گفت و هرسه منتظر به بک خیره شدن....
بک قبل ازین که از کنار چان رد بشه و تنه ای بهش بزنه جمله  «تا اونجا راهش درازه...» رو لب زد و بدون هیچ سوال و حرفی در ماشین داغون چان رو باز کرد و کنار صندلی راننده نشست و کلشو از پنجره کرد بیرون و رو به سه پسر متعجب روبروش ادامه داد....
-نشنیدین؟.... نمیخواین که تا اونجا پیاده برین....
چان انگشت اشاره اشو سمت فیس حق به جانب بک که از پشت شیشه چشمشو عذاب میداد گرفت...
-یاا.. این.... این خیلی پر رو هست....
کای اهی کشید و ضربه ای پشت شونه چان زد...
-خونسرد باش.... بعد ازینکه کارمون تموم شد میتونی هرچی خواستی بگی.... بیا سوار شیم....
چان دستی پشت گردنش کشید و سری تکون داد و سمت در راننده رفت و خودشو درست کنار بک داخل ماشین جا داد...
نیم نگاه بدی به بک که ارنجشو به لبه پنجره تکیه داده بود و انگشتشو روی لبش میکشید انداخت و بعد از سوار شدن کای و سهون استارت زد....
-راستی...جریان این لباس ها چیه؟... و روستا... اولین باره میبینم....
کای درحالی که به جلو خم شده بود و کلشو از بین صندلی ها تو اورده بود و به بک نگاه میکرد گفت و نگاه بک رو سمت خودش کشید....
-عا...عجیبه راجب اینجا هیچی نمیدونید.... این روستاه به سبک سنتیش مشهوره... یادواره دوران چوسانه و توریستهای زیادی میان... اما فقط  توی فصل خاصی از سال که توریستها میان ازین لباس ها میپوشیم....
+که اینطور... خیلی جالبه.... لباسای قشنگیه....
-قشنگ به یه ورم.....شبیه جد بزرگ ننه بزرگمه... کاملا د موده... اصلا جالب نیست...
چان با پوزخند گفت و ارنجشو به لبه پنجره تکیه داد....
بک نگاهشو به سمتش چرخوند و لبشو با زبونش تر کرد و به طرف راست اشاره کرد و بی توجه به توهین چان به لباس هاش لب زد.....
-سر خرت رو کج کن این طرف...

تقریبا تا رسیدن به اونجا اونقدر به هم تیکه  پروندن که چان حتی نفهمید از کدوم راه به اونجا رسیده و قبل ازین که بتونه چیز دیگه ای بگه بک از ماشین پیاده شده بود...
به دنبالش هر سه از ماشین پیاده شدن و دنبال بک راه افتادن...
بک درست وسط یه زمین پوشیده از خاک و گل ایستاد و با دست بهش اشاره کرد....
-این زمین هرمانیه....خیلی بزرگه نه??....
-واااااو.... خیلی وسیعه... کاملا پهناوره....
سهون با خوشحالی گفت و نگاهشو به چان که اونم داشت با چشمهای کاملا باز اطرافشو نگاه میکرد داد....
-آره... الانه اشکام دراد از بزرگیش....
چان با دهن باز گفت و بعد لبهاشو بهم فشار داد کمی سمت بک که کنارش ایستاده بود خم شد و آروم دم گوشش لب زد...
-چند می ارزه این زمینه؟...
بک از حس نفس چان توی گوشش کمی سرشو ازش فاصله داد و نگاه پر غضبشو سمتش چرخوند و بعد از مکثی پوزخندی زد و لب زد....
-هرمانی گفت اگه کسی زمینو بفروشه روحم آروم نمیگیره و تسخیرش میکنم....
با این حرف چشمهای چان بلافاصله درشت شد و سریع از بک فاصله گرفت...
-چ.... چی؟...
-هههه...پشمات ریخت... نچ نچ نچ... حتی از یه میمون هم ترسو تری...بزار ببینم نشاشیدی به خودت...
بک با خنده اینو گفت و کمی سمت پایین خم شد...
چان آهی کشید و پشت یقه بک رو گرفت و دوباره بالا کشیدش...
-جواب سوالمو بده...
بک برای دومین بار توی اون روز دست چانو از یقه اش کنار زد و نگاهشو روی سه جفت چشم منتظر روبروش چرخوند و دست هاشو جلوی سینه اش گره کرد....
-هوم.... خب میشه گفت متری 40 سنت....
+چی؟.... چهل سنت؟... این زمین به این بزرگی فقط چهل سنت؟....
چان با صدای بلند و ناباورانه گفت و به بک خیره شد....
بک هوفی کشید و  به سر تا سر زمین اشاره کرد....
-چیه... حتی پارسال به 30 سنت هم رسید... زمین اینجا ارزشی نداره... حتی از روستاه هم فاصلش زیاده... در واقع کل زمینای این اطرافو هم بفروشی چیز زیادی دستگیرت نمیشه....
بک تند تند گفت و تقریبا یک دقیقه ای به چهره مات زده سهون و چان خیره شد و بعد نگاهشو همراه چان که روی زانوهاش روی خاک افتاد پایین آورد...
-ه.. هرمانییییییی....... هرمانیییییییییی......
چان یکدفعه با حالت گریه و زاری شروع به عربده کشیدن کرد و پشت بندش سهون هم مات زده روی زمین نشست....
بک با تعجب نگاهشو روی کای چرخوند و زیر لب جمله  «چه مرگشون شد» رو لب زد...
کای آهی کشید و دستهاشو توی جیبش فرو کرد و لبهاشو به لبخند همیشگیش کش داد..
-فقط خیییییلی زیاد بابت مرگ هرمانی ناراحتن.....

🌾🌿chosan farm🌿🌾Where stories live. Discover now