🌾🌿 Part 3 🌿🌾

477 141 15
                                    

-اه... هیووووونگ.... هیونگ.....
تقریبا نیم ساعتی میشد که پشت در دستشویی درحالی که پاهاش رو ضربدری بهم چسبونده بود و دستش رو از روی شلوارش به دیکش برای پس زدن ادرارش فشار میاورد و با مشت به در دستشویی میکدبید تا بلکه چانیول یه علامت حیاتی از خودش نشون بده و دست مبارکشو برای باز کردن در بالا بیاره میگذشت و حالا سهون حس میکرد اگه دو دقیقه دیگه جلو در بمونه خودشو خیس میکنه.....
آهی کشید و در حالی که انگشتهای پاشو توی هم جمع و باز میکرد بار دیگه به در کوبید....
-بیا بیرون... دیگه نمیتونم تحمل کنم....بیا بیرون لعنتی.....
-گمشو.. بزار به کارم برسم... آه دلم...
از پشت در صدای خسته چان به گوش رسید و سهون رو مجبور کرد گازی از لبش بگیره و تقریبا پنج دقیقه دیگه زجر کشیدن رو تحمل کنه...
وقتی سهون تقریبا از شدت فشاری که تحمل میکرد رنگش پریده تر شد و لبهاش خشک شد، صدای سیفون از اون داخل بلند شد و پشت بندش در با فشار دست چان باز شد و هیکل هیونگش در حالی که رنگ صورت اون هم بهتر از سهون نبود ظاهر شد و از کنارش رد شد....
سهون بلافاصله تنه ای به چان زد و خواست تازه با خیال راحت وارد دستشویی شه اما موجی از بوی گل همیشه بهاری از خرابکاری چانیول به صورتش برخورد کرد و قبل ازین که در دستشویی رو ببنده دوبار عوق زد و نیشخند چان رو درحالی که با کف دست شکم آروم شده اشو میمالید رو ندید....
-توی اون بهت خوش بگذره سهونا....
چان با نیشخند گفت و طرف آشپزخونه به راه افتاد و صدای محو سهون که انگار یه چیزایی خطاب به هیکل چان بلغور کرد رو نادیده گرفت....

دیشب بعد ازین که به خونه برگشتن و برای خوردن چیزی در یخچال رو باز کردن از دیدن این که توی یخچال فقط بطری آب و سوجو هست قیافه جفتشون پوکر شده بود و در آخر این ظرف کیمچی مامان کای پز بود که به همراه آخرین بسته های رامن فاسد شده ای که ته کابینت آشپزخونه اش ماه ها خاک میخوردن از گشنگی نجاتشون داده بود.... هر چند با خوردن اون رامن کارشون به گذروندن نصف روز توی دستشویی ختم شده بود...
چان نگاهی به اطرافش انداخت..... داشت به این فکر میکرد که چرا هیچ وقت به پر کردن اون یخچال لعنتی فکر نکرده بود؟...
و این که تا حالا هیچ وقت توی زندگی فرخنده و پر نشاطش به این که یه روز بی پول بشه و توی خونه اش جز دوتا بسته رامن عهد چوسانی و یه بطری آبشنگولی پیدا نشه و از همه مهم تر با سهون غذاشو تقسیم کنه فکر نکرده بود....
صدای سیفون از توی دستشویی بلند شد و بعد از چند دقیقه سهون بی حال ازون تو بیرون اومد و وارد اشپزخونه شد و زیر نگاه هیونگش روبروی چان پشت میز نشست و سرش رو روی میز گذاشت و لب زد....
-همش تقصیر تو هست... همش...
چان از جاش بلند شد و درحالی که از یخچال یک بطری آب برمیداشت گفت...
-پاشو تو اون چمدون گندتو یه نگاه کن.... حتما پولی چیزی پیدا میشه که فعلا باهاش سر کنیم...
سهون سرشو بالا آورد و خواست چیزی بگه اما باز دلش پیچی خورد و وادارش کرد با قدم های کشیده و تند خودشو به دستشویی برسونه...
چان باز با نگاهش رفتنشو دنبال کرد و بطری خالیشو روی میز گذاشت و با شنیدن صدای زنگ در، نگاهشو سمت در کشوند...

🌾🌿chosan farm🌿🌾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora