🍀Part 12🍀

293 94 14
                                    

هرسه بعد از ساعت ها تلاش و بشور و بساب خونه و تحمل نق نق های سهون بخاطر دیدن حشره های پیله بسته پشت کمد و دیدن چنتا موش معصوم توی حموم،  در حالی که پاچه هاشونو تا زانو بالا زده بودن و دستمال به سر و تی و پارچه به دست، حالا کنار هم روی دومین پله منتهی به ایوان نشسته بودن و کم بود کله هاشون توی صفحه گوشی چان  فرو بره....
-مطمئنی؟...ولی این خیلی گرونه کل پولمونو به فنا میده...
چان با تردید و درحالی که انگشتِ آماده کلیک کردنش رو توی هوا نگه داشته بود رو به کای پرسید و بهش خیره شد...
کای سری تکون داد و مطمئن لب زد...
+اون پیر زن خودش این سایتو بهم داد... گفت میتونیم با خیال راحت ازینجا بذر سفارش بدیم چون قیمتاش مناسب تره... . نگران نباش..
-به این میگی مناسب؟...این که تا تهمونو میگاد...
+من کلی سایتو گشتم.. اینجا از همش ارزون تره.. نگران نباش میتونیم بقیه وسایلو از روستاییا قرض بگیریم...
چان آهی کشید و سری تکون داد و قبل ازین که انگشتش رو روی دکمه تایید خرید بذاره نیم نگاهی به سهون که چهره ای موافق به خودش گرفته بود انداخت و لب زد....
-بریم تو نخش....
چان اینو گفت و دکمه تایید خرید رو زد و با لبخند پهنی مشغول نگاه کردن به گوشیش بود که سگی که کای دیروز با کلی بحث اخر سر اونو پانسمان شده گوشه حیاط بسته با پارچه ای بسته بود  پارس بلندی کرد و برقی از سر هر سه شون رد کرد...
کای به محض شنیدن پارس سگ خجسته از جا پرید و سمت سگ رفت..
+اوه بالاخره بیدار شد... باید براش غذا بیارم...
-ما نون نداریم بخوریم... غذا چی بهش بدی.. ولش کن بره...
چان درحالی که سهونی که بهش چسبیده بود رو کنار میزد غرید و از جاش بلند شد و سمت خروجی حیاط به راه افتاد....
از جاش بلند شد و بعد از ضربه ای که به شونه سهون زد به سمت کای به راه افتاد و قبل ازین که زیر بغل کای رو برای بلند کردنش بگیره رو به سهون لب زد...
-تو که پات علیله پس ما  تنها میریم وسیله قرض بگیریم... تو همینجا  بمون اگه میتونی یه کوفتی درست کن بخوریم...
اینو گفت و کای رو که با لبخند دلسوزانه ای به اون سگ زشت نگاه میکرد کشید و بی توجه به اعتراض کای به این که منم کمرم درد میکنه کشیدش از خونه بیرون....
+هی چان.. فکر میکنی بهمون قرض بدن؟....
-مگه این نظر کارشناسانه تو نبود....
+عا خب... فکر میکنم اون هرمانی ازمون خوشش بیاد...
-پس از اون پیری میخایم بهمون چنتا وسیله بده... باید از همین امروز شروع کنیم تا آخر فصل ذرت هامونو داشته باشیم...
+از کجا میدونی؟
-تو یه سایت مراحل کاشت ذرتو خوندم..خیلی اسونه... زمینو میکنی... دونه میزاری... اب میدی... و بعد ذرت داری...
+اوه... مثل گل کاشتن میمونه...
چان با غرور سری تکون داد و راهشو به سمت خونه هرمانی کج کرد و وقتی به اونجا رسید دم در ایستاد و با صدای نه چندان آرومش داد زد...
-سلام.. کسی خونس؟...
چند بار به روش های مختلف صدا زد تا بالا خره صدای داد هرمانی رو از انباری ای که کمی اون طرف تر از خونه بود و درش نیمه باز رها شده بود  شنید و به سمت انبار به راه افتاد....
پیر زن درحالی که کیسه ای رو زیر بغلش زده بود و سمت انبوه کیسه های دیگه میبرد رو کرد سمت چان و کای و لب زد...
~باز چی شده اینجا پیداتون شده...
چان درحالی که اطرافو نگاه میکرد جلو اومد و کمی پس کله اشو خاروند و خواست حرفشو بزنه ولی با زدن فکری به سرش لبخند شیطانی مرموزی زد و  لب زد...
-هیچی... دیدیم دست تنهایی... اومدیم  کمکت این کیسه هارو جا به جا کنیم...به نظر سنگین میاد...
اینو گفت و به چهره خجسته پیرزن و بعد چهره برزخی کای که جمله ازت متنفرم روش حماکی شده بود نگاه کرد... خب اون کیسه ها رو میتونستن به راحتی روی هم بچینن و بعد راحت میتونست هر درخواستی که داشت رو از پیر زن بکنه و چیزای بیشتری رو ازش برای انجام کارشون بگیره...
پیر زن با لبخند  کیسه توی دستش رو جابجا کرد و سمت چان اومد و لب زد...
~خدام خیرت بده جوون... کلی کار رو سرم ریخته... بیا اینو بگیر... فقط حواستونو جمع کنید و درست بچینیدشون وگرنه میریزن...
پیرزن اینو گفت و کیسه توی دستشو توی دستهای جلو اومده چان گذاشت اما چان نفهمید چرا وقتی کیسه توی دستهاش قرار گرفت همراه کیسه سمت زمین کشیده شد و روی زمین هول خورد...
درواقع کیسه به قدری سنگین بود که چان برای بلند کردنش باید زور میزد اما اون پیر زن جوری حملش میکرد که انگار داره بالش خوابشو اینور اونور میبره....
کای که از حرص ابرو هاش داشت بالا میپرید به محض خارج شدن هرمانی از انبار داد زد....
+نمیتونی فقط دهنتو ببندی....
-اه فاک.. اینارو چطور با خودش حمل میکرد......
کای دستی به صورتش کشید و همونجا روی زمین نشست...
+من نیستم... خودت تنهایی انجام بده...
چان دست از کشیدن کیسه برداشت و سمت کای چرخید...
-بیا کمک کن... اگه اینارو جا بجا کنیم اون پیر زن حتما چیزی که میخوایم رو بهمون میده..
+قبلشم اگه ازش میخواستیم حتما  میداد...
-الان بیشتر میده... بابا الان نمیشه از زیرش در رفت...
کای روشو چرخوند...
+عمرا که نمیتونم... کمرم درد میکنه...
چان اهی کشید و درحالی که با زور کیسه رو بالا میکشید لب زد....
-میخواستم بگم اون سگو پیش خودمون نگه داری ولی حالا که نمیخای کاری کنی.....
کای با شنیدن اسم سگ از جاش بلند شد و سمت یکی از کیسه ها رفت....
+خیله خب... پس دیگه بهونه نیاری درمورد سگ...
چان به زور کیسه رو روی بقیه کیسه ها جا داد و درحالی که به اینکه دهنشون قراره سرویس شه ایمان اورده بود لب زد...
-قبول....

تقریبا یک ساعت و نیم شد که تونستد با بد بختی هرچه تمام اون کیسه هایی که انگار سنگ توش بود رو جابه جا کنن و نامنظم و کجو کوله عین برج پیزا روی هم سوار کنن و دست آخر با رنگو روی پریده از تجربه اولین کارگری و حمالیشون روی زمین ولو شده بودن و نای حرف زدنو هم نداشتن که اون پیرزن با یک سینی و دوتا لیوان اب سمتشون اومد و کای با دیدنش کمی از حالت دراز کش بیرون اومد...
-به این زودی زهوارتون در رفت؟...با او بدنی که دارید فکر میکردم فیلو هول بدین...
چان دستشو توی هوا تکون داد و از جاش بلند شد و مثل کای که داشت اب توی لیوانشو سر میکشید یک نفس بالا داد و با پشت دستش نم لب هاشو گرفت و با نفس نفس خواست چیزی بگه که کای زود تر اقدام کرد... ...
+میگم ه.. هرمانی... میشه بهمون چنتا وسایل برای کشاورزی قرض بدین؟... همه پولمونو برای خرید بذر دادیم...
کای قبل ازین که چان بخواد دوباره دهن باز کنه و بیشتر ازین سرویس بشن لب زد و مظلومانه به پیر زن خیره شد...
پیر زن لبشو کج کرد و گوشه اشو با نوک انگشتش خاروند و لب زد...
-ولی من که وسایل کشاورزی ندارم پسر جون... پیرزنی مثل من که کشاورزی نمیتونه بکنه.... اینارو میتونید از بکهیون یا کیونگ سو بگیرید...
پیر زن اینو گفت و بی توجه به چهره کای که از برنزی به سرخی میرفت و چهره چان که داشت لبهاشو از روی حرص روی هم فشار میداد لیوان هارو دوباره توی سینی گذاشت و از در انبار خارج شد....
کای آهی کشید و بدون این که بخواد چیزی به چان بگه راهشو کشید و از انبار خارج شد...
-کجا میری....
کای به سوالش جواب نداد و چان مجبور شد دنبالش بره... کمی بعد کای سرعت قدم های بلندشو کم کرد و سمت چان چرخید و قبل ازین که جمله  «منظور اون پیرزن از بک... همونیه که دیروز باهاش منو قال گذاشتی رفتی دیگه؟....» رو بگه، راهشو سمت خونه بک کج کرد...
چان دستی پشت گردنش کشید و دنبال کای خودشو سمت خونه کشید و به کای که مشتشو برای در زدن جلوی در خونه گرفته بود خیره شد.. اما کای تا خواست اولین تقه رو به در بزنه در خونه با شدت باز شد و توی صورتش کوبیده شد و اونو روی زمین انداخت.. طوری که کای دماغشو گرفته بود و روی زمین لول میخورد...
چان با تعجب لولیدن کای رو توی خودش تماشا کرد و نا خود اگاه دستش به شکل همدردانه ای سمت دماغ خودش رفت  و بعد نگاهشو به در باز و بکهیونی که عصبی و بدون این که متوجه کای بشه از در خارج شد...
از وقتی که اخرین بار از هم جدا شده بودن اون پسرعصبی به نظر میرسید و چان نمیدونست که اون چشه....
به هرحال هرچی که بود چان کار های مهم تری بجای فکر کردن به اون داشت پس سریع با یه جهش سریع و با دست های باز شده جلوی رد شدن و حرکت بک رو گرفت و از بالا بهش خیره شد....
~داری چکار میکنی؟.... بکش کنار....
بک با اخم گفت و خواست بار دیگه رد بشه اما دوباره چان جلوشو گرفت....
نگاهی به سر تا پای بک انداخت... لباس راحت و اسپورتی پوشیده بود و کلاه کپی روی سرش گذاشته بود....
-جایی میخوای بری؟...
بک اخمشو غلیظ تر کرد و اهی کشید...
~به تو مربوط نیس... چکار داری...
چان سری بیخیال تکون داد و لب زد....
-اومدم ازت چنتا وسایل کشاورزی قرض بگیرم... امروز میخوایم کارمونو  شروع کنیم پس....
~من چیزی بهت قرض نمیدم...
بک جفت پا پرید تو حرفش و بعد از کمی خیره موندن به قیافه ماسیده چان خواست از کنارش رد بشه که بازوش توسط چان گرفته شد....
-فقط چنتا بیل  برای زمین کندن میخام... چقدر خسیسی...
بک آهی کشید... کلافه و عصبی تر از چیزی بود که بتونه الان چهره ی این پسر دراز رو تحمل کنه.....
هر چند میدونست کارش اشتباست و این جریان ربطی به چان نداره ولی باز هم... باز هم باید اونو از خودش دور میکرد تا بعدا مشکلی براش به وجود نیاد....
دستش رو از بین انگشت های بلند چان بیرون کشید و در عوض یقه پسر بلند تر رو توی مشتش گرفت و پایین کشیدش و لب زد....
-امیدوارم ازین به بعد جلو خونم افتابی نشی....درسته تراکتورمو درست کردی... و منم بجاش بهت کمک کردم... پس دیگه بی حساب شدیم و دلیلی نمیبینم باهات برخوردی داشته باشم... سعی کن جلوم افتابی نشی...
بک اینو گفت و یقه چان رو که چشمهاش هر لحظه گشاد تر میشد رو رها کرد و با قدم های بلند از اونجا دور شد و زمزمه اروم چان که جمله «مگه چکار کردم؟...» رو لب زد رو نشنید....
+خون... خون... داره خون میاد....
با صدای کای از شوک حرکت بک بیرون اومد و سمت دوستش چرخید و به دماغ ورم کرده اش که از هر دو سوراخش خون جاری بود خیره شد....

🌾🌿chosan farm🌿🌾Where stories live. Discover now