🍀Part 16🍀

201 78 11
                                    

-لعنتی....
از روی خستگی و فشاری که روش بود این کلمه رو فریاد زد و بیلشو روی زمین انداخت....
نگاهشو در حالی که کلاه حصیریشو روی سرش درست میکرد به اطراف چرخوند....
چند روزی از وقتی که کای بهش گفته بود باید درواقع هاشوری زمینو میکندن و اونا مجبور شدن همه چاله هایی که کنده بودن رو پر کنن گذشته بود و حالا یک پنجم زمین به طور درست شخم خورده بود..تنها یک پنجم زمین!...
قطعا اگه قرار بود همینطوری ادامه میدادن، 50 بار ریشو پشم سفید کرده بودن....
دستشو پشت گردن عرق کرده اش کشید و نگاهشو به کای که داشت از کنار زمین میگذشت داد...
همون لحظه بود که از روی حرص بیلشو بلند کرد و سمت کای نشونه گرفت  و بیل مثل موشک جلوی کایِ از خدا بی خبر که داشت تو حال و هوای خودش آهنگی رو زمزمه میکرد فرود اومد و صدای عربده ترسیده اش بلند شد و سه متری عقب پرید....
چان از گارد پرتاب نیزه ای که گرفته بود بیرون اومد و صاف ایستاد و دست به کمر به کای که حالا دستشو رو قلبش گذاشته بود و با چهره زرد شده اش به چان خیره بود، خیره شد و با صدای بلند لب زد...
-به کجا چنین شتابان مستر کیم.... من اینجا دارم تنهایی جون میکنم و تو داری در میری؟...
کای آهی کشید و در حالی که به طرف چان میچرخید و به موهای جلوی سرش اشاره میکرد، شاکی داد زد...
+اینحارو ببین.. منم داشتم تو آشپزخونه کنار اون داداش ابلهت دار فانیو وداع میگفتم.... موهامو ببین سوخته! ...
-عه راست میگی... شبیه بز شدی.... چی شده؟...
کای نفس عمیقی کشید و در حالی که جلو میومد لب زد..
+اینش مهم نیس.... تو چرا عین گور خر سیاهو سفید شدی... مگه ضد افتابی که بهت دادمو نزدی...
چان ابروشو بالا داد و پیشی گفت...
-ضد افتاب؟...اینکارو مال مردا نیست.. مگه دخترین....
کای با حالت  «برو بابا» ای چشمشو چرخوند و قبل ازین که به راهی که میرفت ادامه بده  لب زد...
-میرم شهر مرد بزرگ... فقط خواهشی که ازت دارم اینه که به سهون نسپری چیزی درست کنه واسه شام تا برگردم.... اوکی؟... ماشینتم با اجازه خودم برمیدارم...
چان پوکر فیس کمی رفتن کای رو دنبال کرد و بعد با شنیدن  قار قار یه عمو قراضه آشنایی، نگاهشو به زمین بغلی داد...
چشماشو برای شناسایی ریز کرد و بعد خطاب به خودش لب زد...
-اون عمو قراضه ی  تر ترو... تراکتور اون پسره دیوونه نیست؟....
تقریبا نیم ساعتی با چمهای غضبناک شده ای درحالی که بیلشو توی زمین کرده بود و دستشو روی دسته بیل گذاشته بود به رفت و آمد و شخم زدن های بک نگاه کرد تا بلاخره موج انرژی منفی ای که ازش ساطع میشد روی بک تاثیر گذاشت و نگاهشو سمت خودش کشید...
بک تراکتور رو نگه داشت و به چانیولی که داشت با چشمهاش میکشتش خیره شد و بعد پوزخند واضحی بهش زد و روشو گرفت و سر تراکتور رو چرخود و رفت.....
کای در حالی که دهنشو مثل غار باز کرده بود و توی آیینه جلوی ماشین خیره بود داشت موهای سوخته شدشو یک جوری با تف مرتب میکرد که تو چش نیاد...
همون بین چشمش افتاد به شخصی که روی دوتا پاش نشسته بود و به سمت  زمین خم شده بود و جوری به زمین خیره بود که کای حس کرد الانه که زمین ترک بخوره...
ماشینو جلوی اون شخص نگه داشت و شیشه اش رو پایین کشید و کله اشو از پنجره کرد بیرون و رو به کیونگ لب زد...
-چکار میکنی؟....
کیونگ برای لحظه ای چشمهای درشتشو چرخوند و با اخم نیم نگاهی به کای کرد و زیر لب چیزی من من کرد و دوباره به زمین خیره شد...
کای نا امید از جواب گرفتن کمی برای دیدن این که چه چیزی اینقدر توجه اون پسر رو جلب کرده گردن درازی کرد و وقتی چیزی دستگیرش نشد از ماشین پیاده شد و روبروی کیونگ نشست و خیره به لونه مورچه ی زیر پاشون لب زد...
-این چیه.... چرا دم لونه این بدبختا کمین کردی؟

🌾🌿chosan farm🌿🌾Where stories live. Discover now